با‌این که سؤالات و ابهامات بسیار مهمی نسبت به مفهوم و مصداق تجربه دینی و تلقی از آن به عنوان گوهر دین یا بُعدی از دین­داری مطرح است و هنوز پاسخ روشنی نیافته، تلاش دین­پژوهان تجربی در‌ایران، تنها صَرف یافتن و به­ کارگیری واژگانی از مفاهیم اسلامی در گویه ­های آن شده است. لذا باید درصدد بود تا با تبارشناسی و واکاوی زمینه ­های ذهنی و عینی مطرح شدن تجربه دینی به عنوان گوهر دین یا مهم­ترین بعد دین­داری، جایگاه اصلی آن را در دین و مرتبت حقیقی آن را در دین­داری به دست آورد تا شاید از‌این طریق، زمینه تجدید­نظرهای اساسی در سنجه­های دین­داری در کشورهای مسلمان و به ویژه‌ایران فراهم‌اید.
رهیافت تحویل­گرایانه­ی غالب و تمایلات عرفی­گرایانه­ی پوزیتیویستی،‌این روشن­بینی را از دین­پژوهان غربی سلب کرده تا بتوانند تجلیات دین و نشانه­ های دین­داری را در گستره­ای وسیع­تر از فضای فکری جریان اثبات­گرایی بجویند؛ چنان که رویکرد غالبِ روش­شناختی در مطالعات دین­داری، هیچ­گاه به جامعه­شناسان و روان­شناسانِ دین اجازه نداده به روش و ابزارهای دیگری برای سنجش وجوه پیچیده و پنهان دین­داری روی آورند[۶۶۲]. از آن سو، ظاهر شدن تجربه دینی با تمام نهفتگی و پیچیدگی­هایش در مدل­ها (خصوصاً ظاهر شدن اسلام در مدل­بندی دلماس مارتی و توتالیتر دانستن دین در نظام هی سیاست جنایی از نظر وی)، بیش از هر چیز از تغییر نگرش­های دینی و فرآیندهای عرفی­­کننده مؤثر بر نقش و جایگاه دین در جامعه و نزد افراد نشئت گرفته است؛ تحولی که زمینه ­های خود را بیش و پیش از هر جا، در فضاهای خاص سکولاریستیِ مسیحی و دنیای مدرن به دست آورده است.
پایان نامه
در خصوص اختلاف نظر اندیشمندان مسلمان پیرامون کارکرد ابزاری یا استقلالی عقل نسبت به معارف وحیانی، استاد جوادی آملی بر‌این باور هستند که عقل هم «مصباح» شریعت است و هم «مفتاح» آن؛ چنان­که عقل نسبت به برخی معارف «معیار» می­باشد. البته کسانی که عقل را میزان دین و شریعت می­پندارند، نگاه افراطی به شأن عقل در قلمرو دین دارند که آثار سوء فراوانی دارد؛ همان­طور که فروکاستن از منزلت عقل به مقام مفتاح بودن نیز نگرشی باطل و تفریطی است. پس عقل نسبت به برخی معارف معیار، نسبت به بعضی مصباح، و نسبت به برخی دیگر مفتاح است[۶۶۳]. عقل و وحی با یکدیگر دو منبع معرفت­شناسی دین هستند. به همین روی هر دو از روآورد وحی حکایت می­ کنند، لذا می­توان تعارض­هایی که بین عقل و نقل صورت می­گیرد را با قواعد اصولی حل کرد و طبعا با تعارض جدی میان عقل برهانی و دلیل نقلی، می­توان از ظهور آن دست برداشت؛ چرا که در‌این منظر عقل برهانی و یقینی معصوم از خطاست. البته عقل در کنار نقل، جانب معرفت­شناختی دین را تحت سلطه و اشراف وحی به نحو یقینی تأمین می­ کند. اما با‌این حال، از روایات نیز تخطئه­ای نسبت به عقل برهانی و اطمینان­آور وارد نشده است، بلکه به عنوان حجت درونی در کنار حجت بیرونی مورد تأکید قرار گرفته است[۶۶۴]. پس در مجموع باید گفت میزان اسلامیت و دینی و به عبارتی قدسیت معرفت­ها، مرهون درجه علمی بودن آنها می­باشد. اگر ثبوت علمی آنها قطعی باشد، استناد آنها به اسلام یقینی است؛ خصوصاً که می­دانیم معرفت دینی مبین همان قوانینی است که علوم مختلف در جست­و­جوی آنها می­باشند؛ ضمن‌این که ما دسترسی به وحی نداریم و پیامبر نیستیم و آنچه شأن ماست تفسیر کلام وحیانی آن ذوات قدسی است که مانند دیگر فهم­های بشری، از جمله فهم عقلانی، خطاپذیر است. پس هر آن­چه عقل بشری در حوزه شناخت نظام هستی کشف کند و پرده از اسرار حکمت الهی بردارد به دین استناد پیدا می­ کند. لذا عقل با‌این بیان ذاتاً و ماهیتاً نمی­تواند غیر دینی عمل کند، بلکه مکشوفات عقلانی، دینی است و در درون هندسه معرفتی دینی قرار می­گیرد[۶۶۵]. البته برخی روشنفکران دینی نظر متفاوتی دارند که به آموزه­های معتزله بسیار شبیه یا چه بسا بتوان گفت منطبق است[۶۶۶].‌اینان استدلال می­ کنند اگر حجیت عقل نظری، ذاتی است و مستند به دین نیست، به نحوی که بر اساس حجیت ذاتی، کشف هم فعل خدا را تفسیر می­ کند و هم قول خدا را؛ و‌این به معنای خارج بودن عقل از هندسه وحی است و چون عقل، خودش خودش را ثابت ­می­ کند ولی نقل،‌این­گونه نیست و عقل آن را ثابت می­ کند، پس عقل شامل­تر از دین است!
پس از بحث پیرامون ابعاد و جوانب کلی و مسائل پیرامونیِ مقوله تولید علم دینی، اکنون نوبت آن است بیندیشیم که تولید علم دینی نیازمند چه ملزومات و شرایطی است؟ شرایط تصرف عالَم دینی در عالَم غیر دینی کدامند؟ چندبعدی بودن علم، دین و اجتماع به چه معناست؟ در پاسخ باید به ضرورت تفکیک میان معارف اسلامی و علوم اسلامی توجه داش. معارف اسلامی از قبیل فقه، حدیث، اصول فقه، تفسیر، کلام و… ، و علوم اسلامی از قبیل سیاست، مدیریت، جامعه ­شناسی، حقوق و… می­باشند. نکته مهم‌این است که مباحث اسلامی کردن علوم در خصوص علوم مشهور به اسلامی و منتسب به اسلام مطرح می­ شود، نه در خصوص معارف اسلامی.
بومی­سازی – به معنی استقلال از تئوری­های غرب و دعوت به خلاقیت و عدم تقلید - «هدف میانی» در استراتژی گذار ما از غرب، و اسلامی­سازی هدف نهایی آن می­باشد[۶۶۷]. بومی­سازی علوم همچنین مفهومی عام­تر از اسلامی­سازی آن می­باشد. به عبارت دیگر، اسلامی­سازی علوم تنها یکی از گزینه ­هایی است که بومی­سازی علوم میتواند اتخاذ کند. بومی­سازی ناظر به یک نوع پالایش سرزمینی، جغرافیایی و فرهنگی خاص است و در حقیقت نیازها، مسائل، مشکلات و ویژگی­های مردم یک سرزمین را مد نظر قرار می­دهد، اما اسلامی­سازی ناظر به آموزه­ها و معارف اسلامی است که باید در علوم اسلامی محور و ملاک قرار گیرد. سوم‌این که با تکیه بر صرف بومی­سازی، نوعی «گذار حداقلی» از غرب صورت می­گیرد.‌این در حالی است که با مد نظر قرار دادن اسلامی­سازی گذار حداکثری محقق می­ شود؛ چرا که حسب تقسیم ­بندی خاصی که‌‌هابرماس از علوم اجتماعی دارد،‌این علوم، هم تجربی- تحلیلی، هم تفهمی- تاریخی و هم انتقادی (رهایی­بخش) هستند[۶۶۸]. وقتی از بعد تجربی- تحلیلی جامعه ­شناسی سخن می­گوییم یعنی جایی که کشف قوانین صورت می­گیرد و رابطه سوژه و ابژه برقرار می­ شود،‌این دانش، جهانی است و نمی­ توان زیاد آن را بومی کرد.‌این در حالی است که در پروژه اسلامی­سازی علوم به دلیل دخالت دادن هنجارها و ارزش­های اسلامی در متن علوم، اساساً فرض جهانی بودن آنها منتفی است. بخش اعظم علوم انسانی به لحاظ ماهیت علمی جنبه هنجاری دارد؛ جنبه­ای که شدیداَ آمیخته به ارزش­ها و باروهای فرد و جامعه­اش است. در نتیجه نباید برآیاین دست علوم نیز دعیه جهان­شمولی داشته باشیم.[۶۶۹]
اگر «عالَمِ میهمان» از چنان پویایی و رشد و قابلیت تصرف برخوردار نباشد، به هر میزان که از عناصر عالَم­های دیگر استفاده کند، به همان میزان در ورطه تقلید مهلک سقوط می­ کند. برای فهم عمیق­تر درباره رشد و اضمحلال تمدن­ها باید دانست هر تمدنی سه لایه دارد: لایه تئوریک، لایه ادبیات و هنر، و نهایتاً لایه ابزار محسوس (تکنولوژی و استراتژی). در تمدن اسلامی هر سه لایه هنوز به طور کامل شکل نگرفته است. از همین رو، برخی از پاسخ­هایی که در عالم اسلامی به نیازهای بشری داده می­ شود را مطلقاً نمی­ توان به عنوان پاسخ خود اسلام تلقی کرد. نکته دیگر‌این که، ترکیب لایه­ های سه­گانه تمدنی به گونه ­ای است که هر لایه پشتیبان لایه­ های دیگر است. در ابتدا به شکل طولی و در ادامه به شکل تعاملی. از ترکیب لایه­ های اول و دوم، لایه سوم زاده می­ شود. با شکل­گرفتن اولیه لایه­ های یک تمدن، تاثیرگذاری تعامل­مدارانه شروع می­ شود[۶۷۰]. حتی اگر لایه تئوریک تمدن غرب یا اسلامی هم توسط افرادی فهم شود، مادام که آنها نتوانیم نحوه تسری مبانی تئوریک به لایه سوم یعنی معماری، مدیریت، اقتصاد، استراتژی­ های پلیس و دادگستری و زندان و… را نشان دهیم، بی شک، آن تمدن را هنوز به طور کامل نساخته­ایم.‌این مطلب به ویژه برای گروه ­های مطالعاتی تمدن­پژوه – چه در حوزه اسلام و چه در حوزه غرب و چه در حوزه مطالعات تطبیقی اسلام و غرب – حائز اهمیت است که تأمل در تنها بخشی از لایه­ های یک تمدن راهی به سوی شناخت کلیت آن تمدن باز نخواهد کرد.
بدیهی است که مسلط یا غالب بودن یک تفسیر یا بازسازی خاص، پدیده­ای جامعه­شناختی است و ناظر بر میزان نقش و نفوذ فکری و اجتماعی آن در جامعه یا جهان است و از‌این رو دلیلی بر برتری تئوریک آن تفسیر یا بازسازی خاص محسوب نمی­ شود. اما واقعاً عامل اصلی تغییر در نوع بازسازی اندیشه دینی مسلط، در دوره­ های مختلف تحولات‌ایران چیست؟ به نظر کوهن، یک پارادایم فکری زمانی از بین می­رود که قادر به پاسخگویی به سؤالات جدید نیست و‌این در حالی است که پارادایمِ در حال ظهور از عهده چنین کاری برمی­آید.[۶۷۱] در‌این رابطه، مانهایم بر‌این باور است که غلبه تفکر‌ایدئولوژیک یا اتوپیایی مدیون نوع ساختار اجتماعی موجود است[۶۷۲]. اما به طور کلی، طولانی شدن مدت زمان حل نشدن مسائل و اهمیت و حساسیت آن مسائل برای جامعه علمی، ممکن است کم­­کم برخی از دانشمندان، معمولاً دانشمندان جوانی که عمیقاً شیفته و دلبسته پارادایم نیستند، را به پارادایم بدبین کند. از آن به بعد ممکن است نوعی دو دستگی در میان دانشمندان ایجاد شود؛ دسته نخست همچنان به پارادایم ایمان دارند و اصرار می­ کنند که پارادایم می ­تواند این مسائل را حل کند فقط باید زمان بیشتری به آن داد یا با دقت بیشتری مسئله را بازبینی کرد، اما دسته دوم چنین ایمانی را در خود نمی­بینند؛ آنها خواهان تغییرات اساسی­اند. با این حال، تا هنگامی که بدیلی از سوی مخالفان پارادایم ارائه نشود پارادایم همچنان اعتبار خویش را حفظ می­ کند. ظهور یک بدیل قدرتمند، پارادایم را وارد دوره بحران می­ کند؛ بدیل جدید امیدهای تازه­ای را نوید می­دهد، جهان را به شکل متفاوتی بازنمایی می­ کند و دانشمندان مدافع آن جهان را به شکل دیگری می­بینند و توصیف می­ کنند. در چنین وضعیتی طبیعی است که جهان­بینی جدید برای دانشمندانی که همچنان به پارادایم ایمان دارند، دیدگاهی عجیب، نامعقول، و نامفهوم جلوه کند و حتی دانشمندان مدافع آن را متهم به این کنند که هیچ چیز از رشته مربوطه نمی­دانند. کسانی که کپرنیک را دیوانه می­خواندند صرفاً یا کاملاً در اشتباه نبودند، بلکه برای آنها ثابت بودن وضعیت زمین، بخشی از معنای زمین بود؛ در نظر آن‌‌ها زمین چیزی بود که حداقل نباید حرکت می کرد. پارادایم قدیمی مدافعانش را از دست می دهد و جهان­بینی جدید روز به روز قدرتمندتر می­ شود و در جایگاه پارادایم جدید جای پارادایم قبلی را می­گیرد. توماس کوهن این گذار را «انقلاب» می­خواند و معتقد است که« الگوی فرایند تغییر و تحول علمی همین است و این تغییرات متوالی از یک پارادایم به پارادایمی دیگر، الگوی تحولیِ علوم بلوغ هستند»[۶۷۳].
توجه به‌این دیدگاه ­ها و دکترین­ها، اهمیت‌این پرسش را دوچندان می­سازد که واقعاً شرایط توفیق یک اندیشه در صعود به اریکه گفتمان مسلط در جهان (در فضای فضای نظری و عملیِ سیاست جنایی بومی در کشور) از چه قرار است؟ آثار تسلط یک گفتمان بر موقعیت اجتماعی اندیشه­ های دیگر چه می ­تواند باشد؟‌آیا رشد استانداردهای حقوقی جهانی، برد جهانی اندیشه­ها، رقابت الگوهای فرهنگی و خیزش جنبش­های اجتماعی در سراسر جهان ساخته و پرداخته قدرت­های بزرگ است؟‌آیا دولت­ها می­توانند فرایند جهانی­شدن را متوقف کنند؟‌آیا باید در برابر گفتمان­های حقوق بشر، تفکیک قوا، آزادی­های سیاسی و… نیز مقاومت کرد و‌این‌ایده­ ها را ابزار نفوذ سرمایه­داری تلقی نمود؟
گروهی از بازیگران جدید بین ­المللی، از شرکت­های چندملیتی گرفته تا سازمان­های غیردولتی، گروه ­های فشار بین ­المللی، افراد و گروه ­های شهروندی برای شرکت در مدیریت جهان پدیدار می­شوند. نظم جهانی بیشتر حالت چندمرکزی – یعنی سیستمی غیرمتمرکز و متکثر – به خود می­گیرد. در‌این میان، هرچند دولت به عنوان بازیگری کلیدی در نظم جهانی اهمیت خود را حفظ می­ کند ولی حاکمیت آن به طور فزآینده­ای تضعیف می­ شود[۶۷۴]. در حقیقت، جهانی شدن، دالّ بر یک دگرگونی عمده در شکل فضایی سازمان و فعالیت اجتماعی بشر به سوی الگوهای فراقاره­ای و بین­ منطقه­ای در عرصه روابط، کنش متقابل و اعمال قدرت است. جهانی­ شدن در واقع موجب پذیرش بی­ثباتی و نسبیت در عرصه هویت­های قدیمی از جمله دولت­های ملی، اجتماعات و افراد می­­شود[۶۷۵] و‌این امر فرایندی اجتناب­ناپذیر است.
شرایط توفیق یک اندیشه در صعود به اریکه مسلط در جهان عبارتند از: عقلانی بودن، کشش احساسی و عاطفی داشتن، عملی بودن و اتکاء به قدرت. منظور از عقلانی بودن، توانایی یک اندیشه در پاسخ­گویی به نقدهای عقلانی است. اندیشه­ای که شایستگی بیشتری در برابر نقدهای عقلانی از خود نشان می­ دهند، عقلانی­تر جلوه می­ کنند. در توضیح شرط سوم از چهار شرط توفیق اندیشه باید گفت عملی نبودن یک اندیشه، علیرغم عقلانی بودن آن، ممکن است به خاطر ممکن نشدن تحقق اتوپیا یا وضعیت آرمانی آن به وجود آمده باشد. از‌این رو، یکی از منابع جذابیت اندیشه­ها، «عملی بودن» است. منظور ار اتکاء به قدرت به عنوان شرط چهارم‌این است که میزان قدرت یک اندیشه در عملیاتی شدن در یک کشور، به میزان برخورداری آن کشور از وسعت، جمعیت، پیشرفت اقتصادی، ذخایر ملی، آمادگی نظامی به عنوان منابع مادی، و رهبری، مدیریت، مهارت در استفاده از منابع، خصوصیات مثبت ملی و بالاخص به قدرت نرمِ دولت و ملتِ آن کشور به عنوان منابع معنوی بستگی دارد[۶۷۶]. با عنایت به‌این که تسلط یک گفتمان، علاوه بر‌این که بسیاری را با خود همراه می­ کند، در حوزه اندیش­های دیگر نیز، اندیشه­ های همسو با خود را به گفتمان مسلط تبدیل می­ کند، و با توجه به‌این که بازسازی اندیشه دینی عبارت است از گرفتن و ارائه دادن تلقی­های نوینی از متون دینی به گونه ­ای که هدف آن توانمندسازی اندیشه دینی، محتوای قابل نقد عقلانی و انجام آن در عین حفظ خلوص و اصالت فکر دینی است، حال‌این پرسش مطرح است که رویکرد بازسازی اندیشه دینی چه چشم­اندازی می ­تواند برای تولید یک علم دینیِ بومی با عنوان «سیاست جنایی اسلامی-‌ایرانی» ترسیم کند و خصوصاً‌این که‌آیا بازسازی نشان از بازگشت به گذشته و بی­میلی به اقتضائات جهان جدید – اقتضائاتی نظیر جهانی شدن – دارد؟ یا‌این که گذشته­نگر نیست و بی­بهره از مؤلفه­ های نظریه­پردازیِ نوین علوم انسانی نیست؟
جهانی شدن را می­توان فضای بسیار مساعدی برای بازسازی تفکر دینی ارزیابی کرد. به‌این ترتیب، در وضعیت جهانی شدن، گستره و حجم یافته­های نظری که به بازسازی اندیشه دینی قادر می­باشند افزایش فوق العاده­ای می­یابد. دگرگونی­های عملی ممکن است در اوضاع ما قبل جهانی، محدود به تجربیات خود ما شود. ولی در شرایط جهانی شدن دگرگونی­هایی که در دوردست­ها نیز اتفاق بیفتد ممکن است متفکران دینی را به بازفهمی متون دینی وادار نماید. مخاطبان بازسازی همسو با گفتمان مسلط در جهان با یک تیر دو نشان می­زنند. از یک سو، مزیت­های گفتمان مسلط در جهان را دارند و از سوی دیگر، به هویت فکری خویش وفادار می­مانند و‌این امر امتیاز مهمی در عرصه «اتکای به قدرت» است.‌این فرضیه که ناظر بر وجود ارتباط مستقیم میان نوع گفتمان مسلط جهانی و نوع گفتمان مسلط بر بازسازی اندیشه دینی در‌ایران است[۶۷۷] در صورتی ابطال خواهد شد که ما نتوانیم ارتباطی مستقیم را بین اندیشه­ های برتر بازار جهانی اندیشه­ها و اندیشه غالب در محافل بازسازی فکر دینی‌ایران شناسایی کنیم. برای مثال، می­توان اندیشه نائینی را از تفکر لیبرالیسم متأثر دانست. ولی‌این بدان معنا نیست که لیبرالیسم در اندیشه نائینی با مفاهیم دینی مخلوط شده بلشد، بلکه معنای درستِ آن‌این است که لیبرالیسم، محرکی بوده است تا نائینی به‌این کشف از متون دینی نائل‌اید. منظور، تابعیت از بازار اندیشه­ یا اندیشه­ های مسلط جهانی نیست، بلکه اشاره به زمینه­ای است که تحت تأثیر اندیشه مسلط بازار شکل می­گیرد و اندیشه­ های همسو در‌این عرصه، برجستگی بیشتری پیدا می­ کنند و حتی شاید به گفتمان مسلط محافل خویش تبدیل می­شوند.
یک ارتباط منطقی بین وضعیت حاکم بر بازار جهانی اندیشه­ها و نوع گفتمان حاکم بر بازسازی فکر دینی در‌ایران وجود دارد. مبانی معرفتی‌این‌ایدئولوژی­ها مشترک بوده؛ یعنی همه آنها بر مبنای فراروایت مدرنیته شکل گرفته بودند. در واقع، هر کدام از‌این اندیشه­ها با تکیه بر عقلانیت انتقادی، نسخه خاص خود را برای ساماندهی به زندگی اجتماعی می­پیچیدند. از‌این وضعیت می­توان نتیجه گرفت که علی­رغم تمامی‌این اختلافات، روح حاکم بر بازار جهانی اندیشه­ها، مدرنیته یا نواندیشی بود. بن­مایه نوسازی فرهنگی نیز گذار از اقتدار سنتی به سمت اقتدار عقلانی و قانونی بوده است[۶۷۸]. از آن جهت که هرگاه میزان تأثر از‌ایدئولوژی­های جهانی را در یک گروه قرار دهیم جامعه سنت­گرایان در منتهی­الیه یک سمت آن با حداقل تأثر و جامعه نواندیشان در منتهی­الیه دیگر با حداکثر تأثر قرار می­گیرند [اگرچه بنیادگرایان از میان نحله­های سنت­گرایان، در غفلت محض­اند و کاملاً بی­توجه به مدرنیته][۶۷۹]. فرضیه ما، وجود ارتباط بین فضای اندیشه­ای جهان و موقعیت اجتماعی گفتمان­های مختلف بازسازی اندیشه دینی در‌ایران ناظر است. برای مثال، جالب است بدانیم که چپ­گرایانِ امروز، تأمین عدالت را از طریق برقراری مردم­سالاری میسر می­دانند، در حالی که چپ­گرایانِ دیروز، استقرار مردم­سالاری حقیقی را تنها از طریق تأمین عدالت اجتماعی میسر می­دانستند و‌این امر، تصادفی نیست. بلکه از دگرگونی در فضای جهانی‌این گرایش­ها ناشی است و چپ­گرایان ما چه آگاهانه و چه ناخودآگاه به خاطر تنفس در‌این فضا، تحت تأثیر‌این دگرگونی­ها قرار گرفته­اند. همچنان که علت اصلی سیطره مجدد لیبرالیسم در پیوند‌این‌ایدئولوژی با مناسبات قدرت نهفته است. رابطه سیطره جدید لیبرالیسم و تحول نوع گفتمان مسلط بر بازسازی اندیشه دینی باید تحلیل شود. از سوی دیگر، هرگاه به فضای بازسازی فکر دینی در‌ایران از اواسط دهه ۱۳۶۰ به‌این سو تأمل کنیم، دو تحول برجسته توجه ما را به خود جلب خواهد کرد؛ یکی از آنها، تحولی است که بر کم­رنگ شدن چپ­گرایی و برآمدن آزادی­خواهی به عنوان گفتمان مسلط بازسازی حاکی است؛ و دیگری، تحول در روش اندیشه­ورزی در‌این حوزه است. به‌این معنا که در دوره جدید بر خلاف دوره­ های قبلی، کفّه نگرش برون­دینی به دین بر کفّه نگرش درون­دینی غالب آمده است. تحول اول در واقع حاکی از بقای اعتبار فرضیه پژوهش است، به‌این معنا که افول مارکسیسم و تجدید حیات لیبرالیسم در عرصه سیطره بر بازار جهانی اندیشه­ها، تأثیر خود را در فضایی بازسازی فکر دینی در‌ایران نیز نشان می­دهد و اما تحول دوم نیز با تحولات جهانی بی­ارتباط نیست. چرا که به نظر می­رسد اوج­گیری مباحث معرفت­شناختی در جهان در دهه ۱۹۸۰ به خاطر چالش پست­مدرنیسم در محافل فکری‌ایران نیز بازتاب یافته و صاحب­نظران‌این عرصه را برکشیده است.
هرگاه تنقیح پیش­فهم­ها (مقدمات و مقومات تفسیر) شرط تفسیر صحیح متون دینی است، شرط داشتن پیش­فهم­های منقح نیز استفاده از آخرین دستاوردهای نظری درباره مقولاتی چون عدالت، آزادی، جهان، انسان، دین و غیره و نسبت بین آنهاست. مثلاً برای داشتن پیش­فهم منقّحی درخصوص رابطه دین و آزادی باید مفسر از عالی­ترین نظریات موجود در‌این زمینه، استفاده کند که تا حد امکان، تکیه­گاه مطمئنی برای تفسیر وحی فراهم‌اید. تفسیر وحی، فرایندی پویاست و ارائه دادن تفاسیر جدید از متون دینی تحت تأثیر تحول در پیش­فهم­ها ادامه خواهد داشت؛ چرا که تنقیح پیش­فهم­ها مستمراً به نوع خاصی از تحول در اندیشه دینی خواهد انجامید که عین بازسازی است. البته هر تفسیری را نباید پیام وحی تلقی کرد، چرا که ممکن است به خاطر منقح نبودن پیش­فهم­های آن، چیزی غیر از وحی جامه وحی بپوشد. از‌این رو، تأکید بر ضرورت تنقیح پیش­فهم­ها نه تنها از تزلزل‌ایمان و تردید در تسلیم به پیام وحی ناشی نیست بلکه در جهت محافظت از خلوص آن است. البته به تعبیر دکتر محمد مجتهد شبستری، تنقیح پیش­فهم­ها نباید به نوعی تصلب و پیش­داوری انعطاف­پذیر در تفسیر وحی منجر شود[۶۸۰]. به هر روی، شکی نیست که ریشه اختلاف در تفاسیر، اختلاف در پیش­فهم­هاست.‌این تنقیح جز در سایه بررسی و نقد دائمی‌این مقبولات و انتظارها با نوترین فراورده­های فلسفی و علمی ذوقی انسان میسر نخواهد داشت. اما با توجه به‌این که فهم مزبور همواره انسانی خواهد بود گریزی نیز از تعدد فهم­های معتبر وجود نخواهد داشت. بر همین اساس، حقوق بشر در جهان امروز از مصادیق عدالت است و پذیرش آن همسو با آموزه­های اسلامی است. از سوی دیگر، رابطه بین نوع گفتمان مسلط جهانی و نوع اندیشه مسلط بر بازسازی فکر دینی در‌ایران مشاهده می­ شود و همواره می­بینیم که همزمان – البته یا با تأخیر – با تغییر در اولی، تغییر در دومی اتفاق افتاده است.
اکنون نوبت آن است که به جریان­شناسی تولید علوم انسانی اسلامی توجه کنیم و اثر‌این نحله­ها را بر تنوع­یابیِ رویکردها به علم دینی مشاهده و تحلیل کنیم. به عنوان مقدمه، لازم است عنایت کنیم سازوکارهای عقلانی تحقق آرمان­های انقلاب اسلامی، متوقف بر تولید علوم دینی است و غفلت از آن موجب می­ شود که ما به آرمان­هایی که انقلاب وعده داده است، نرسیم. البته متاسفانه برخی تهمت می­زنند که جریان بومی­سازی علوم انسانی و طراحی نظریه­ های اسلامی-‌ایرانیِ علم، فرمایش حکومت است و برای تحکیم پایه­ های قدرت؛ ولی جریان تولید علم در غرب روندی کاملا طبیعی را طی کرده است.‌این عده هیچ­گاه دستگاه مدیریت تحقیقات غربی را به مقاصد خاص سیاسی متهم نمی­کنند؛ گویا آنچه در غرب اتفاق افتاده دقیقا یک فرایند طبیعی با اعتماد و اعتقاد کامل به اخلاق پژوهش بوده است و فقط در حوزه ­های دینی اگر دنبال تولید علم دینی برویم با انگیزه­ های سیاسی و قدرت­طلبانه همراه است. در حالی که اولاً می­دانیم غرب هم وقتی علم را زمینی کرد و تمدن غیرقدسی و سکولار به بار نشاند، در پی قدرت بود و‌این واقعیتی مسلّم و اثبات­شده است[۶۸۱]. ثانیاً و فارغ از لزوم بسط قدرت اسلام و حکومت اسلامی – حکومتی که نه سکولار و لیبرال است و نه بنیادگرا و توتالیتر – هر مسلمان موظف است در حد وسع خویش، بکوشد آموزه­های اسلام را به راهبردهای تمدن­ساز اسلامی جهت­دهی کند.
و اما رویکردها به علم دینی، به چند گونه تقسیم می­شوند:
۱- رویکرد تهذیبی: مبنای نظریه­پردازان رویکرد تهذیبی، نظریه­ های موجود غربی است که طی یک فرایند، بهینه شده و به عنوان نظریه اسلامی ارائه می­گردد.‌این فرایند شامل مراحل اخذ، نقد و بهینه­سازی، تهذیب، تصحیح و یا تمکیل نظریه­ های غربی و اسلامی­سازی‌این نظریه ­ها به وسیله‌آیات و روایات در موضوعات مختلف است؛ یعنی اخذ آن نظریه ­ها و نقد آنها همراه با ترکیب نمودن آنها با منابع اسلامی.
نگاه‌این رویکرد به علم، بیشتر «گزاره­ای» است، تا «نظریه­ای». مهم­ترین آفت‌این رویکرد به علوم دینی، «کاتالیزور شدن ادبیات مذهبی برای دینی­نمایی ادبیات سکولار و تهذیب­نمایی فرهنگ و فلسفه عقلانیت مدرن در پوششی از ادبیات دینی است»[۶۸۲]. در حالی که می­دانیم یک سیستم علمی، یک مجموعه به­هم­پیوسته است و کارآمدی آن در گرو حضور تمام عوامل و اجزاء آن علم برای حل معضل است. از توجه به‌این نکته نباید غفلت کرد که هر تئوری طی یک فرایند نیاز و ارضاء تولید می­ شود؛‌این نیاز و ارضاء در غرب، مادی است؛ یعنی تئوری در بستر یک سیستم مادی و برای یک سیستم مادی تولید شده است و نمی­ توان با جابه­جا کردن‌این زیرسیستم­ها (تئوری­ها) از سیستم و انتقال آنها به یک سیستم دیگر، سیستم دوم را به­ طور طبیعی ارتقا داد. چه، هر زیرسیستم فقط با لحاظ سیستم خود قابلیت کاربست دارد.[۶۸۳]
۲- رویکرد فلسفه­های مضاف: فلسفه­های مضاف به واقعیات از جمله فلسفه ذهن، فلسفه نفس و فلسفه معرفت، حقیقتی خارجی یا ذهنی را موضوع تحلیل عقلانی قرار می­ دهند و دانشی فرانگرانه تولید می­ کنند که خود، مبنای مفروضات اساسی علم قرار می­گیرد و سپس علم مربوطه بر آن استوار می­گردد. معتقدان به اصلاح علوم از طریق فلسفه­های مضاف، تولید فلسفه مضاف را تحت «فلسفه مطلق اسلامی» تعریف می­ کنند و سیاست و اقتصاد و حقوق و… را بر اساس‌این فلسفه­ی اعلاء اسلامی بنیان می­نهند. طبق ادعای این نظریه، تولید علوم انسانی دینی بایستی با تکیه بر یک پایه عقلانیت دینی – یعنی فلسفه جامع اسلامی که استعداد کاربردی شدن را دارد – اتفاق افتد.
در مقام ارزیابی و نقد‌این رویکرد باید پرسید اولاً ارتباط منطقی میان فلسفه اسلامی و علوم انسانی اسلامی چگونه برقرار می­ شود؟ به نظر می­رسد تولید فلسفه­های مضاف بر اساس حکمت متعالیه­ی برآمده از فلسفه اعلای اسلامی اگر ناممکن نباشد بسیار دشوار و غیر­ قابل­ درک است. استنباطِ مثلاً یک نظام سیاسی روشن مبتنی بر فلسفه صدرایی امری است نشدنی. دیگر آن که، در‌این رویکرد، هنوز ارتباط روش­مند میان فلسفه مضاف با فلسفه عام اسلامی روشن نیست و از سوی دیگر، مبنای دستگاه فلسفی مورد نظر‌این رویکرد ذاتاً قابلیت امتداد اجتماعی و نقش­آفرینی در نظریه­پردازی علوم انسانی را ندارد.
۳- رویکرد قبض و بسط: نظریه قبض و بسط می­خواهد یک پیوستار معرفتی درست کند و معرفت­های دینی را بر محور معرفت­های تجربی هماهنگ سازد؛ یعنی می­خواهد معرفت­های تجربی انسانی را اصل قرار دهد و مبتنی بر آنها معرفت دینی را بازسازی کند. در واقع،‌این نظریه یک پیوستار سکولار ارائه می­دهد که به عرفی کردن تفقه دینی منتهی می­ شود. لازم به ذکر است در حوزه تفقه دینی، روش هم باید متناسب با تفقه دینی باشد. روش­های فلسفه مضاف به دنبال نادیده­گرفتن جایگاه مطالعات تجربی، عقلانیت تجربی، مطالعات میدانی و شهود بشر نیست، بلکه به دنبال برقراری نسبتی بین محاسبات نظری، مشاهدات روحی، مشاهدات تجربی و مطالعات عینی بشر بر اساس تعبد و و استناد به وحی است.
آنچه در نقد نظریه «نقش فلسفه­های مضاف در تولید علوم انسانی اسلامی» گفته شد، البته یک روی سکه و وجه سیاهِ آن است. در مقابل، باید به رویکرد کارکردگرایانه نسبت به فلسفه نیز توجه داشت؛ چرا که از زاویه دید‌این رویکرد است که می­توان مدخلیت فلسفه را در تولید علوم انسانی به همراه آورد و از غنای ظرفیت‌این حوزه از معرفت – فلسفه – بهره جست. توضیح آن که، رویکرد کارکردگرایانه، کارکرد مسائل فلسفی بیان و خاصیت علمی، فرهنگی و اجتماعی آن مسائل را مشخص می­ کند. متاسفانه از زمان شیخ اشراق و سپس ملاصدرا به بعد که فلسفه به الهیات منحصر گشت، تنها کارکرد الهیاتی مباحث هستی­شناسی نمآیان و وکارکردهای دیگر ناپیداست. بنابراین آسیب دیگر فلسفه اسلامی‌این است که از مباحث دنیوی و کاربردی فاصله گرفته و تنها به عرشیات و مباحث مربوط به متافیزیک اختصاص یافته است. ضرورت دخالت فلسفه در حوزه اجتماعیات، علمیات و اخلاقیات تنها یک توصیه اخلاقی نیست، بلکه یک ضرورت فلسفی و منطقی است؛ زیرا همان­گونه که در فلسفه­های مضاف روشن گشته، تمام بینش­های علوم تجربی، طبیعی و علوم انسانی و نیز منش­های اخلاقی و کنش­های رفتاری بر تئوری­های فلسفی مبتنی است[۶۸۴]. از همین بابت است که یکی از اندیشمندان معاصر حوزه علمیه قم تصریح نموده است: «ادعای ما‌این است که تمام علوم طبیعی و انسانی و اجتماعی و مهندسی و تمام حقایق عالم مبتنی بر مبادی فلسفی و عقلانی هستند که باید فلسفه اسلامی به آنها بپردازد و حقایقی که تمدن نوبنیاد اسلامی بدون آنها تحقق نمی­پذیرد.»[۶۸۵]. متاسفانه، دستگاه فلسفه اسلامی معاصر – صدرایی و نوصدرایی – نتوانسته به نظام­سازی در علوم کمک بزرگ و در حد انتظاری بکند؛ دقیقا به‌این خاطر که‌این دستگاه فلسفی اساساً با توجه به دغدغه مطلق­اندیشی و جامعیت­گرایی، توجه و پرداختن به امور طبیعت و امور جزئی را دور از شأن فلسفه می­دانست. به‌این ترتیب، ارتباط فلسفه با علوم متنوع تقریبا قطع شد. فلسفه صدرایی اساساً یک فلسفه نظری است که به حوزه هست­ها معطوف گشته است.‌این فلسفه نظری نتوانسته حکمت عملی در خور و متناسب خود را سامان دهد و یعنی نتوانسته به علوم انسانی همچون سیاست، اقتصا، حقوق و .. راه یابد. شاید بتوان چنین توجیه کرد که فلسفه اسلامی چون چنین غرض و هدفی را – یعنی حکمت عملی (باید و نبایدها) را با فقه تأمین می­کرد، ضرورتی برای گشودن باب جدیدی در حکمت عملی نمی­دید.‌این در حالی است که حکیمان قبل از ملاصدرا به اقتصاد و سیاست توجه می­نمودند و جالب آن که‌این علوم را زیرمجموعه حکمت عملی می­دانستند؛ طوری گاهی فارابی از مسائل فلسفه اولی در فلسفه سیاسی استفاده می­کرد[۶۸۶].
به هر روی، در جهان کنونی و فلسفه اسلامی کنونی، انتظارات حداکثری ما با‌این فلسفه تأمین نمی­ شود و ما نیازمند طرح جدیدی از فلسفه که موضوع، مسائل و غایتش امر عینی و کاربردی باشد، و در عین حال هویت آن اسلامی باشد، هستیم تا افق فراروی ما در حوزه علوم انسانی اسلامی، چشم­انداز عرصه ­ای نباشد که همچنان به حل و گره­گشایی «موردی و مسئله­ای» مشغول باشد، بلکه «راهبرد فرامسئله­ای» و «روش­شناختی» و «فلسفی» را اساس کار خود قرار دهد.
۴- رویکرد مدیریت شبکه­ ای برای منظومه­سازی معرفتی (نظریه مرجح): طبق‌این نظریه، باید در حوزه تفقه دینی و حوزه دانش­های تجربی و تجریدی، نظام روش­گان هماهنگ ارائه شود تا تعامل محصولات فکری برقرار گردد. در غیر‌این صورت، اگر فضا و یا روش تفقه دینی در درون خود با روش­ها و تحقیقات تجربی تعامل نداشته باشد، هماهنگ­سازی محصولات آن دشوار خواهد بود. دغدغه اصلی در‌اینجا آن است که اگر روش تجربی‌این قابلیت را نداشته باشد که مفروضات اساسی حوزه دین را بپذیرد و مانند روش­های پوزیتیویستی عمل کند، هرگز امکان تولید علم دینی وجود نخواهد داشت. حال، همچنان که نظریه روش­گان به عنوان نرم­افزار رسیدن به علم دینی معرفی می­ شود، سخت­افزار مورد نیاز برای رسیدن به‌این هدف نیز مدیریت شبکه­ ای می­باشد که مبتنی بر فلسفه روش تحقیق شکل می­گیرد. به عبارتی‌این فلسفه روش تحقیق باید قادر باشد نحوه شبکه­سازی مدیریت تحقیقات را ارائه دهد. در واقع، فقط نرم­افزار نیست که مدیریت تحقیقات دینی را تحویل می­دهدف بلکه به شبکه­سازی نیز نیاز است؛ یعنی باید مدیریت تحقیقات نیز همچون نرم­افزارهای تحقیق بین داده ­های حوزه فرهنگ، مذهب و… با حوزه مطالعات میدانی و تجربی، یک ترکیب حقیقی (مزجی) و نه انضمامی‌ایجاد کنند؛ به گونه ­ای که خروجی آن برآیندی از تفقه دینی و مطالعات تجربی باشد و عقلانیت کاربردی دینی‌ایجاد شود[۶۸۷]؛ چرا که تولید علم ذاتاً به صورت جمعی و متعددالوجهی صورت می­گیرد و‌این علم جمعی، مشمول سیاست­گذاری و برنامه­ ریزی است. علم، عبارت است از مجموعه ­ای از قضآیایی که دارای محوری واحد (موضوع) است و با یکدیگر تناسب دارند و در نتیجه، یک منظومه معرفتی را تشکیل می­ دهند. بنابراین، علم هویت مجموعی دارد و باید آن را به صورت یک جریان دید.[۶۸۸] چنین هدف کلان و صعب­الوصولی نیازمند نوعی انسجام نخبگانی و به تعبیر دیگر، محتاج یک دکترین تحول در علوم انسانی است. بر اساس‌این دکترین می­توان استراتژی­ها و برنامه­ ها را جهت سازماندهی تعیین کرد. اولین گام تولید‌این دکترین،‌ایجاد یک مانیفست است.‌این مانیفست اگر مورد پذیرش و اجماع نخبگان قرار گیرد، برداشتن گام­های بعدی در تولید علم دینی ممکن می­ شود.
در خصوص اسلامی شدن فلسفه­ها و روش­های تحقیق در علوم انسانی، به طور کلی باید به‌این مهم­ترین قاعده توجه داشت که مادامی که ارتباط محتوای علوم انسانی با منابع درجه اول دین، ارتباطی قاعده­مند و واضح نباشد نمی­ توان استناد نظریات به دین و تئوری­های علوم انسانی و دستاوردهای پژوهشی‌این بخش را به دین ثابت کرد و پروژه اسلامی­سازی علوم انسانی در مراحل پیش­گفته نیز موفق نخواهد بود[۶۸۹]. مقام معظم رهبری (دامت افاضاته) در تشریح پیامدهای منفی جایگاه و کارکرد کنونی فلسفه اسلامی معاصر در جامعه مسلمانان، تعبیری دارند که ناظر بر بحث ماست: «نقص فلسفه ما‌این است که‌این ذهنیت، امتداد سیاسی و اجتماعی ندارد. فلسفه­های غربی برای همه مسائل زندگی مردم، کم و بیش تکلیفی معین می­ کند؛ سیستم اجتماعی را معین می­ کند…می­توان در مبانی موجود فلسفیِ ما نقاط مهمی را پیدا کرد که اگر گسترش داده شود و تعمیق گردد، جریان­های بسیار فیّاضی را در خارج از محیط ذهنیت به وجود می­آورد و از‌اینها می­ شود یک دستگاه فلسفیِ اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و… [و از جمله، حقوقی] درست کرد[۶۹۰]
حجه­الاسلام نجف لک­زایی، نکته­ای را درباره لایه‏هاى معرفتى در فلسفه علوم انسانی یادآورد شده است که محل تأمل است.‌ایشان می­گوید: «وجود تعارض، به طور منطقى، در درون هر لایه ممکن است، اما تصور تعارض میان دو لایه معرفتى، باتوجه به‌این‏که هر کدام به پرسش‏هاى خاص خود پاسخ مى‏دهند متصور نیست؛ مگر‌این‏که لایه معرفتى مورد بحث دامنه شمول مدعیات خود را آن­قدر گسترش دهد که مدعیات لایه‏هاى معرفتى دیگر را نیز شامل شود؛ براى مثال هر عالم دینى از یک نظام فلسفى و کلامى و تجربى و شهودى، آگاهانه یا ناآگاهانه برخوردار است و بنابراین فرض، تعارض فقه و فلسفه یا فقه و عرفان و یا علم و دین منطقاً فرض درستى نیست، اما فرض تعارض در میان فقه فقها و مکاتب فقهى مختلف یا فلسفه فیلسوفان و مکاتب فلسفى مختلف یا عرفان عارفان و مکاتب عرفانى مختلف و یا معرفت‏هاى تجربى متصور است؛ چنان‏که مثلاً در حوزه فلسفه، سه مکتب فلسفى مشاء، اشراق و حکمت متعالیه را در جهان اسلام داریم یا مکاتب کلامى مختلف و یا در حوزه فقه، مکاتب فقهى متفاوت را داریم»[۶۹۱]. سخن فوق از‌این حیث قابل نقد است که نویسنده، مذکور، فرض تعارض میان فقه و عرفان و فلسفه را منتفی دانسته است.‌این نشان می­دهد وی فهم بشر از وحی را مترادف وحی انگاشته و‌این خطایی بسیار بزرگ است. فقه، معرفتی کاملاً بشری است. چه، تعریف فقه همانا استخراج حکم شرعی فرعی از ادله تفصیلی است[۶۹۲] و‌این استخراج حکم توسط بشر صورت می­گیرد. همچنان که شهودی که در قلب یک عارف صورت می­گیرد، مختص همان عارف است و عارف دیگر را حالات عرفانی دیگری عارض است. فیلسوف اندیشه و تفلسف می­ کند و اندیشه­­ی هیچ دو انسانی مشابه هم نیست.‌این یکی از شایع­ترین و مخرّب­ترین آسیب­های گفتمان غالب و رایجِ اندیشه دینی و خصوصاً گفتمان فقهیِ‌ایران و اغلب کشورهای مسلمان‌این است که فهم بشر از حقایق قدسی را سهواً امری قدسی می­دانند؛ در حالی که‌این همچنان ذاتاً امر بشری و معرفت بشری و غیر قدسی است. پژوهشگران مطرح و پرتألیفی نظیر جناب حجه الإسلام و المسلمین نجف لک­زایی که از پیشروان مشرب نواندیشی دینیِ متعهدانه نیز هستند و به گفتمان­سازی مشغول­اند، شایسته است دقت کنند که فقه، یعنی فقهِ فقها؛ فقهِ محض و نفس الامری به معنای یک نظام حقیقتِ قطعی وجود ندارد. اصلا فقه یعنی استنباط فقها از‌آیات و روایت به هدف کسب تکلیف شرعی.
در مجموع و فارغ از مصادیق پراکنده­ای از چالش­های علم دینی و برخی جلوه­های گفتمانیِ آن، نباید از توجه به وجود رویکرد رادیکال به علم دینی غافل شد. طبق‌این رویکرد، بر اساس دو موضع معرفت­شناختی، تعبیر «علم دینی» بی­معنا تلقی می‌شود؛ نخست «وحدت گرایی معرفت شناختی» و دیگر، «کثرت گرایی معرفت شناختی». مراد از وحدت گرایی معرفت شناختی‌این است که دانش بشری، سنخیتی واحد و یکدست دارد و مشخصه آن نیز تجربی بودن آن است. بر‌این اساس، دین اصولاً از حوزه دانش خارج است و و خود فاقد ماهیت دانشی است. از‌این رو، تعبیر علم دینی، بی معنایی آشکاری دارد.‌این موضع توسط اثبات­گرایان منطقی و عمل­گرایان اتخاذ شده است. اما کثرت­گرایی معرفت شناختی، حاکی از آن است که معرفت بشری، بافتی یکدست ندارد، بلکه همچون چهل­تکه­ای است که هر پاره آن، بافتی خاص دارد و طرفداران آن نظیر ویتگنشتاین معتقدند معرفت دینی معرفتی متباین و متغایر با معرفت علمی معرفی است[۶۹۳]. در مقابل، به نظر می­رسد می­توان با «کثرت­گرایی تداخلی»، معناداری علم دینی را تصور نمود. از حیث موضوع دانش، نوعی کثرت در ذات دانش – دانش به مثابه یکی از حوزه‌‌های معرفت – وجود دارد؛ آنچه حوزه‌‌های مختلفی برای معرفت پدید می‌آورد موضوع معینی است که در هر حوزه مورد نظر است، اما‌این کثرت از نوع تداخلی است و پاره­های دانش، از حوزه­ای به حوزه دیگر نفوذ می­یابد؛ هرچند هویت متمایزی برای حوزه ­های معرفتی (از حیث موضوع) برقرار می­ماند­.
گفتار دوم: تضعیف پویایی تعامل فقه جزایی با علوم جزایی و الزامات بین ­المللی
تلقی اراده و قدرت نامحدود حکومت در اعمال حاکمیت در اثر اوضاع و احوال نوین و تأثیر پارامترهای ناشی از آن دگرگون شده است. شرایط اساسی إعمال حاکمیت در گذشته بستگیِ مطلق به اراده حاکم داشتند و در نتیجه‌این شرایط به گونه ­ای عمده معطوف به حفظ قدرت وی و نیز تسهیل در انجام امور حکومتی می­شدند. اما امروز شرایط اساسی دیگری نیز در اعمال حاکمیت‌ایجاد شده ­اند. اهمیت‌این شرایط به گونه ­ای است که حتی تعهدات بین ­المللی دولت­ها نیز نمی­تواند آنها را نادیده بگیرد و از‌این روی نمایندگان مردم و نهادهای صیانت از قانون اساسی در تضمین‌این شرایط اساسی مراقبت لازم را به عمل می‌آورند. یکی از شرایط نوین فوق و بلکه مهم­ترینِ آنها «پدیده جهانی­شدن» است که عناصر خردتری نیز در آن مستتر هستند. جهانی­شدن، فرایندی است که بیشتر متاثر از نئولیبرالیسم است و بنابراین آموزه­های این اندیشه مانند دگرگونی الگوهای تولید، گسترش بازارهای سرمایه، توسعه بخش خصوصی و کاهش نقش دولت، افزایش نقش بازیگران بین ­المللی و منطقه­ای به جای بازیگران ملی، نقش تعیین کننده­ شاخص­ های دمکراسی و حقوق بشر و نیز توسعه شرکت­های چندملیتی به نحو بارزی در آن به چشم می­خورند.
ارزش‌‌ها، قواعد و هنجارهای جهانی در حال تغییر است. جهانیان با هویت­های به اصطلاح چهل تکه در حال نزدیکی بیشتر به هم هستند. روند تحولات در این عرصه با افزایش سرعت جهانی شدن بسیار شدیدتر می شود. تحولات ژرف جهانی در این حوزه، وسیع­تر است و جهانی شدن در این عرصه تأثیر بیشتری خواهد داشت. تحولات در این عرصه، بر نگرش و جهان­بینی مردمان جهان تأثیر گذاشته و در حوزه سخت سیاست در قالب حمایت از صلح، حقوق بشر، محیط زیست و دولت­های مردم­سالار نمود خواهد یافت. در قرن بیست و یکم، ارزش­های جهانی بر اساس محور انسانی، اعم از آزادی بیان، حقوق بشر، حق تعیین سرنوشت، حق رهایی از نیاز و حق رهایی از ترس، همراه با توجه ویژه به تساهل و تعامل با سرعت بیشتری رشد خواهد یافت و بسیاری از حوزه ­های دیگر متأثر از این نوع نگاه، متحول خواهد شد.
در عصر نوین، حاکمیت، تنها ویژگی قدرتِ حاکم برای إعمالِ آن نیست، بلکه از سوی دیگر، باید حقوق حکومت­شوندگان را نیز مدنظر داشته باشد. به دیگر سخن، حاکمیت دیگر تنها به یک سوی، که حکومت باشد، وابسته نیست، بلکه سوی دیگر آن نیز به طرف دوم قرارداد بسته است که مردم و حکومت­شوندگان باشند. مجموعه ­ای از عوامل موجب شدند که حاکمیت چنان دگرگون شود که به کلّی از مفهوم سنتی خویش به دور افتد. گذشته از سیطره لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی، گروهی از‌این عوامل به عرصه بین ­المللی بازمی­گردد که با آفرینش پارامترهایی چون حقوق بنیادین، بر عرصه داخلی تأثیر نهاده است. بی­گمان، فرایند جهانی­شدن، تأثیر عواملی خارجی را در سه گروهِ ۱- الگوها، ۲- هنجارها و ۳- ارزش­ها تسهیل نموده است[۶۹۴]. در‌این رهگذر، حاکمیت به عنوان مانعی ظاهر می­ شود اما در مفهومی شکلی از حاکمیت، تنها اعمال آن است که در نتیجه­ عوامل فوق دستخوش تغییر می­ شود. بنابراین تمسک به مفهومی نوین از إعمال حاکمیت با مبنایی که سازگار با تحولات پیش­گفته باشد، اجتناب­ناپذیر است؛ زیرا اتکای بر تلقی سنّتی دیگر صواب نخواهد بود.
وقتی از جهانی­شدن حقوق سخن به میان می‌آوریم، دو محور اصلی مدنظر قرار دارند و ارزش­هایی که از‌این مسیر انتقال می‌یابند حول‌این دو محور مطالعه می‌شوند: جهانی­شدن حقوق اقتصادی و جهانی­شدن حقوق بشر. فرایند جهانی­شدن حقوق بر اساس‌این دو محور و مبتنی بر انتقال ارزش­ها، دو مرحله را با رویکرد پوزیتویستی طی می­ کند: نخست، مرحله جمع­آوری نُرم­ها یا قواعد جهانی­شدن که بر عهده نهادهای بین ­المللی مانند سازمان تجارت جهانی، سازمان ملل متحد، شورای اروپا و… بوده و در قالب اسناد و کنوانسیون­های بین ­المللی مانند اعلامیه جهانی و میثاقین حقوق بشر و… صورت می­گیرد. دوم، مرحله توزیع‌این نُرم­ها و هنجارها و قواعد، که با تصویب از جانب کشورهای مختلف تحقّق می­پذیرد. جهانی­شدنِ حقوق بشر، محور دوم جهانی شدن حقوق است.‌این محور تا حدودی تأثیرات محور اقتصادیِ جهانی­شدن را تعدیل می‌کند. واقعیت‌این است که با جهانی­شدن حقوق بشر، انتقال ارزش­هایی که فرایند جهانی­شدن بر آنها مبتنی است، مانند دموکراسی، دولت قانون­مند، حقوق تعاون اجتماعی (نسل سوم حقوق بشر که حق برخورداری از محیط زیستی سالم مهم­ترین نمادِ آن است) میسر گردیده است و‌این مسأله به تقویت حقوق عمومیِ ارزشی کمک بسیار نموده است؛ بنابراین جهانی شدن حقوق با «امر عمومی»[۶۹۵] بیگانه نیست، پس با دیگر حوزه ­های امر عمومی نیز بیگانه نیست. یکی از‌این حوزه ها، حوزه سیاست جنایی است.
با توجه به‌این که یکی از مهم­ترین اهداف حقوق کیفری، صیانت از ارزش­ها و هنجارهای اساسی است، تغییر هنجارها و پیدایش هنجارهای جدید در فضای جهانی، نظام­های حقوق کیفری ملی را متأثر می­سازد. تغییر مفهومیِ اصول سنتی عدالت کیفری و فرایند اجرای صحیح قانون و تمایل به سمت امنیتی کردنِ حقوق کیفری از جمله نشانه­ های بارز جهانی شدن جرم محسوب می­شوند. در کنار‌این موارد، باید شدت بخشیدن به اقدامات نظارتی، تصویب قوانین سخت­گیرانه در خصوص مظنونان به ارتکاب جرایم خطیر امنیتی، اعطای صلاحیت بیشتر به پلیس و افزایش اغماض نسبت به بدرفتاری نیروهای پلیس با مردم، از سوی سیاست­گذاران کیفری ملی را افزود. بدین سان و در نتیجه جهانی شدن جرم و تغییر و تحول در استراتژی­ نظام­های کیفری ملی را افزود. بدین سان و در پی جهانی شدن جرم و تغییر و تحول در استراتژی نظام­های کیفری ملی، تعامل میان آزادی­های مدنی و صلاحیت دولت، به نفع دولت بر هم می­خورد. طبع و ماهیت جرایمِ جهانی شده و تهدیدهای ناشی از آن، دولت­ها را به پیش ­بینی و تصویب مقرراتی در راستای مبارزه و پیشگیری از‌این جرایم سوق داده که طبعی سخت­گیرانه و امنیت­محور دارند. در واقع، دولت­ها در سیاست جنایی، طریقی را اتخاذ کرده ­اند که در جهت تأمین منافع ملی و صیانت از امنیت ملی است؛‌این شیوه از یک طرف، در مقام تحدید حقوق بشر و تهدید آزادی­های فردی برآمده و از سویی دیگر، با تقویت ظرفیت­های نظامی، پلیسی و قضایی به هرچه بیشتر امنیتی و پادگانی کردنِ حقوق کیفری منجر شده است[۶۹۶]. معضلِ دیگری که ناشی از جهانی شدن جرم و ناشی از گسترش توتالیتاریسم در رژیم­های سیاسی جهان است، تورم غیرقابل کنترل قوانین کیفری است که‌این مسأله، خود موجب تورم کیفری بی­اندازه گردیده است. از جمله عوامل تورم کیفری، پیشرفت­های صنعتی و فناوری اطلاعات است و ارتباطات است. مهم­ترین مصادیق آثار تورم کیفری را می­توان در جرم زایی، خنثی شدن آثار مجازات­ها، افزیش امکان اشتباه قانون­گذاران در نگارش و تصویب به لحاظ عدم فرصت کافی برای مشورت با متخصصانِ امر، خلاصه کرد[۶۹۷]. به لحاظ ظهور آثار منفی پیشرفت صنعت و فناوری اطلاعات، حقوقدانان، جهانی شدن جرم را یکی از جدیدترین عوامل تورم کیفری می­دانند[۶۹۸]؛ چرا که در سال­های اخیر، قانون­گذاری­های ملی و بین ­المللی پیرامون جرایم فراملی و سازمان­یافته، هم از حیث کمیت و هم از نظر کیفیت، متفاوت با سایر قانون­گذاری­ها بوده است. لیکن، آن­چه اهمیت زیادی دارد‌این است که هراس ناشی از جرایم مذکور، قانون­گذاران را به جرم­انگاری­های افراطی هدایت نموده­ است و‌این، به نوبه خود در کاهش امنیت و آزادی­های افراد تأثیرگذار می­باشد؛ چرا که، هر اندازه سیاهه جرایم در مجموعه قوانین و مقررات بیشتر باشد هم مردم احساس ناامنی بیشتر پیدا می­ کنند و هم احتمال برچسب­زنی مجرمانه بر بخش عظیمی از افراد جامعه وجود دارد. نکته دیگر‌این که، قانون­گذاران ملی گاهی از تعابیر و اصطلاحاتی استفاه می­ کنند که در حالت عادی با اصل شفافیت قوانین کیفری مغایر است.‌این­ گونه عملکرد قانون­گذاران در پیش ­بینی انبوه مصادیق ممنوعه و جرم­انگاری مقدمات بعیده جرم به میزان زیادی با حقوق و آزادی­های مشروع افراد در تعارض است.
توسعه شبکه کنترل حکومتی بر زندگی مردم، سومین پیامدِ مفهومِ جهانی شده بزهکاری است. ضرورت محافظت از مرزها، ترسیم مرزهای اجتماعی و تصفیه اجتماعات بیگانه (مجرم و مهاجر) از جنبه­ های فراگیر محرومیت و کنترل اجتماعی معاصر است. با‌این حال، ترسیم مرزهای اخلاقی که از نگرانی­های سنّتی حقوق جزا است امروزه نه تنها از طریق مجازات بلکه از رهگذر ممنوع­سازی و محروم­سازی نیز اجرا می­ شود. جهانی شدن جرم به عنوان مبنایی برای سیاست­های ملی سخت­گیرانه در خصوص بازداشت، پلیسی­گری و نظارت تبدیل شده است.‌ایست و بازرسی­های شدید و گاه خارج از چارچوب مجوز قانونی از‌این جمله­اند. سیاست کیفری امنیت­گرای توتالیتر همچنین، در برخی موارد نظیر مبارزه با تروریسم غالباً دستاویزی برای کنترل فزآینده­ی گروه­ ها و جریان­های فکریِ نامحبوب نزد دولت قرار می­گیرد. از همین روست که سیاستگزاران کیفری ملی به جهت ترس از خطر دیگران به ویژه بیگانگان در خصوص جرم­های جهانی اقدام به اتخاذ تدابیرِ شدیداً امنیتی می­نمایند. به عبارت دیگر، جهانی شدن جرم، به نظامی کردنِ استراتژی­ های کنترل جرم انجامیده است[۶۹۹] و به هدف تأمین امنیت ساکنان خود، آزادی­های آنان را محدود می­ کند.
تهدید حقوق بشر، چهارمین نگرانی است که سیاست کیفری امنیت­گرا به آن دامن زده است. سیاست­گذاران کیفری در راستای و به بهانه مبارزه با جرایمِ پرریسکِ خطرساز علیه امنیت شهروندان، اقدام به اتخاذ تدابیری می­نمایند که در عمل مصداق نقض فاحش بسیاری از حقوق اساسی بشر است.‌این مهم بر همگان آشکار است که مطابق مواد ۳، ۱۲ و ۲۲ اعلامیه جهانی حقوق بشر، هرکس حق آزادی، امنیت شخصی، حریم خصوصی و امنیت اجتماعی دارد و هیچ کس نباید‌این حقوق را مورد مداخله خودسرانه و تجاوز قرار دهد. در پی جهانی شدن جرم و به منظور تسهیل فعالیت­های پلیسی، قوانین کیفری در مواجهه و مقابله با جرایم سازمان یافته فراملی و جهانی، بسیار سخت­گیرانه ظاهر شده است و تدابیر فراوانی جهت تقویت و افزایش اختیارات افسران پلیس در امر تحقیق، نظیر افزایش مدت تحت نظر قرار دادن اشخاص مظنون، تفتیش شبانه، بازرسی بدنی و… پیش ­بینی شده است.
چگونه است که حقوق بشر در روابط بین­الملل نهادسازی شده است ولی حقوق بشر در خاورمیانه – به­رغم کانون بودن‌این منطقه در تاریخ روابط بین­الملل به لحاظ تمدن، فرهنگ و مذهب و… – به شیوه­ معماگونه­ای کلاف کور و سردرگمی است؟ مجموعه ­ای از بررسی­ها نشان می­ دهند که گره­های کور حقوق بشر در منطقه ما ریشه در عوامل گوناگونی دارند. ابهام در تعریف مفهوم حقوق بشر در منطقه خاورمیانه، مقاومت دولت­های اقتدارگرای خاورمیانه در برابر استانداردهای حقوق بشر و همیاری سنت­های خرافی و ظالمانه با‌این دولت­های دست­نشانده و یا اقتدارگرا که با سرکوب و زور بر مدار قدرت قرار دارند از مهم­ترین‌این عوامل محسوب می­ شود. البته در کنار‌این­ها باید به مدعیان دروغین حقوق بشر در منطقه نیز پرداخت که بیشتر آنها از قشر دانشگاهی و تحصیل­کرده بوده و در عین حمایت از حقوق بشر، نظام­های سیاسی منطقه را نیز مورد حمایت قرار می­ دهند.
توضیح آن که، پس از دهه آغازین قرن بیست و یکم، جامعه بین ­المللی این انتظار را داشت که هرچه به پیش می­رود دستاوردهای بهتری در زمینه حقوق بشر، دموکراسی، اخلاق و فضایل انسانی داشته باشد. به رغم این امید، ما ناگزیر به اذعان این نکته­ایم که مؤلفه­ های یادشده نتوانستد در سراسر این کره خاکی به منصه ظهور برسند. این ناکامی در منطقه خاورمیانه به مراتب شدیدتر است. استانداردهای بین ­المللی حقوق بشر با کمترین میزان در این منطقه مورد پذیرش قرار می­گیرند و دو نهاد قدرتمند «دولت» و «سنت» در برابر این استانداردها ایستاده و تعریف دیگری از حقوق بشر بین ­المللی ارائه می­ کنند[۷۰۰]. شاید همین­ها عامل اصلی نارضایتی مردم این منطقه و شکل­ گیری جنبش­های اخیر باشند.
در مجموع به نظر می­رسد مهم­ترین عوامل نقض حقوق بشر در خاورمیانه را بتوان برشمرد. عامل اول، بی­بهره­گی از تئوری است. در خاورمیانه، نظریه­ های علمی حقوق بشری نداریم. اساساً بسیار از کشورهای منطقه خاورمیانه از تئوری و نظریه تهی هستند. در چنین جوامعی، بیشتر، ایدئولوژی بر آنها تفوق و برتری دارد. کاریزمامحوری، دومین عامل نقض حقوق بشر در خاورمیانه است. چنین وضعیتی در خاورمیانه اساس تعریف­سازی و حتی فهم از حقوق بشر را مخدوش می­ کند. سومین عامل نقض حقوق بشر در خاورمیانه را به جرأت باید شیوع مخاصمات مسلحانه دانست. چهارمین عامل نقض حقوق بشر در خاورمیانه، ضعف آموزش و پژوهش است. می­دانیم بزرگ­ترین دشمن انسان­ها جهل است. دیرفهمی حقوق بشر در بسیاری از کشورها ریشه در نادانی و عدم آموزش آنها دارد. در خاورمیانه، ضعف در آموزش عمومی و دانشگاهیِ حقوق بشر، و جدّی نگرفتن و بعضاً منفی­نگری و ابرازی­نگری نسبت به حقوق بشر، از جمله موانع تأسیس و بسط الگوهای بومیِ سیاست جنایی است.
گفتار سوم: تضعیف انسجام ماهوی و شکلی فقه جزایی با سیاست جنایی
تکوین، تثبیت و تحول معرفت­شناختی را هرگز نمی­ توان بر پایه تقلید در الگو و قلمرو موضوعی استوار ساخت. وضعیت ترجمه­ای علوم انسانی کنونی (از غرب- از شرع)، نشان از سردرگمی در مبانی لازم الأخذ برای جهت­دهیِ بایسته به علوم انسانی دارد. اولین گام در مسیر برون­رفت از چالش واردات و ترجمه محتوا و روش، نقد گفتمان­های موجود در معرفت­های علمی/ دینی­ای است که تاکنون جهان اسلام و‌ایران به دست آورده است. نقدهای پیش رو، به تبعیت از عقلانیت انتقادیِ حاکم بر علم و دین پژوهیِ علمی، امید آن دارد با طرح مسائل آتی و افزایش توجه و پرداختن به آنها توسط صاحب­نظران و در بستر گفتگوی بین­الاذهانی، زمینه تلاش برای دستیابی به عمق بیشتری از حقایق معرفت دینی فراهم گردد. بازنگری در معرفت‌شناسی علمی و مفروضات علمی، از مطالبات ما از علوم اجتماعی و انسانی موجود تلقی می‌شود[۷۰۱]. اگر همچنان از معارف الهی و علوم و فناوری­های بشری بدون توجه به وجه تعاملیِ آنها با یکدیگر بهره ­برداری شود، در بهترین حالت شاهد ظهور معدودی از مطالعات چندرشته­ای[۷۰۲] خواهیم بود که تنها نوعی گردآوری آرای متفاوت و بی­ربط به هم است. چنین وضعیتی را در سیاست جنایی تقنینی کشور که در آن، شاکله قانون مجازات از ترجمه­ی منابع فقهی و غربی بدون بومی­سازی و یکدست­سازیِ تأسیسات جزایی و بدون اتخاذ اهدافی سنجیده تدوین شده است، شاهدیم. ولی اگر از علوم مختلف به طور روش­مند و با عنایت به وجه تعاملیِ علوم و معارف استفاده کنیم، شاهد مطالعات میان­رشته­ای[۷۰۳] خواهیم بود.
مطالعه و بررسی یک سازه یا مفهوم اجتماعی، مانند آزادی، نیازمند توضیح نظری آن براساس منطق علمی و تبیین تجربی آن از طریق مدل قابل ارزیابی در یک واقعیت اجتماعی است. بنابراین تحلیل هر مفهوم اجتماعی به معنای قرار گرفتن آن در یک چارچوب نظری علمی است که دیدگاه علمی نیز مبتنی بر پارادایم معینی می­باشد. پارادایم نیز خود متکی برنظام فلسفی مشخصی است[۷۰۴]. از سوی دیگر، هویت تحلیل هر مفهومی در واقعیت به مختصات دیدگاه نظری حاکم بر آن مربوط می­ شود. دیدگاه­ های نظری نیز از پیش­فرض­های خود که در پارادایم طراحی و گنجانده شده ­اند، عدول نمی­نمایند. لذا برای درک عمیق نظری هر مفهومی لازم است که به عناصر پارادایمی دیدگاه نظری حاکم بر تعریف آن مفهوم توجه جدی نمود.‌این عناصر در گفتمان و ادبیات پژوهشیِ مکتوبِ هر پارادایمی آشکار و پنهان است. با مطالعه موشکافانه و نقادانه­ی‌این ادبیات می­توان آن عناصر و نقاط قوت و ضعف آن را دریافت. در خصوص ادبیات سیاست جنایی اسلامی خصوصاً در فضای پژوهشی‌ایران نیز بنای نگارنده بر همین است.
برخی دیدگاه ­ها حول تولید علم دینی، مُشعِر بر اصالت دادن به معارف نقلی در تولید علم هستند[۷۰۵]؛ گروهی دیگر حامی رویکرد تعقلیِ افراطی (نظیر نومعتزلیان)[۷۰۶]. برخی جهان­بینی اسلامی را جهت دادن به روش تجربی در تولید علوم انسانی تفسیر می­ کنند[۷۰۷]؛ گروه دیگری نیز می­کوشند توجه توأمان به روش­های کسب معرفت داشته باشند.‌اینان بر اساس مبانی فلسفی به جمع بین معارف مختلف بشری اقدام می­ کنند[۷۰۸]. البته به موازات‌این جریان­ها، گرایش­هایی نیز هست که علم دینی را به تقلید دست دوم از دیدگاه­ های غربی فروکاسته­اند که‌ایه­هایی چند از قرآن در آن به طور پراکنده درج شده است تا به‌این نوع تفاسیر،‌‌هاله­ای از اصالت اسلامی بدهند. رگه ­های گرایش دیگری را نیز می­توان یافت که در پی تعبیر جدیدی از اسلام است که در آن ساختار نوینی از کلام حاکم باشد و بتواند بین علم جدید و قرانت عقلانی از اسلام پل زند[۷۰۹]. نگارنده، حامی همین گرایش اخیر است. برداشت­های اول و دوم، ناشی از محدود کردن معنای دین و غفلت از محدودیت­های علم و نیز متأثر از قول به عینیتِ همه آن چیزهایی است که به نام علم، تعلیم داده شده است. علم دینی در‌این گرایش سوم، همچون هر تلاش علمی دیگری، باید از یک سو در پرتو قدرت الهام بخشی پیش فرض‌‌های خاص خود و از سوی دیگر در گیر و دار تلاش تجربی تکوین یابد. به نظر می­رسد تبیین­های تا کنون ارائه شده پیرامون علوم دینی – و از جمله، سیاست جنایی اسلامی – روش­مند بودن استخراج مدل یا فرضیه از معارف دینی را لازم ندانسته­اند و صرف بهره­مندیِ غیر روش­مند از آموزه­ها و مفاهیم دینی در فرضیه و مدل را برای دینی بودن فرضیه و مدل، کافی می­دانند. تفسیرهای صرفاً‌ایدئولوژیک یا حتی غلبه دهنده‌ایدئولوژی بر عقلانیت دینی، راهکاری برای گریز از نسبیت­گراییِ معرفت­شناختی ارائه نمی­دهند مادام که هنوز تصویر روشنی از مفاهیم رایج در رویکرد سنتی به اجتهاد نظیر قلمرو فقه، نسبت فقه و حقوق، حجیت عقل، نص و سنت تاریخی مسلمانان و دهها تأسیس فقهی ارائه نکرده ­اند. رویکردهای سنتی به اجتهاد که معتقد به باورهای نادرستی نظیر تفکیک سیاست جنایی علمی از‌ایدئولوژیک دارند باید به یاد بیاورند طبق نظریه تخطئه[۷۱۰]، اگر یک فرآورده اجتهادی با یک فرآورده تجربی ناسازگار بیفتد نباید فوراً و مطلقاً علم را معادل پوزیتیویسم و کم­اعتبار دانست؛ بلکه‌این ناسازگاری زمینه­ای است تا مجتهد نیز در اجتهاد پیشین خود تشکیک کرده و اندیشه کند که چه بسا باید دوباره دست به اجتهاد دیگری بزند و در غیر‌این صورت نشان دهد که نتیجه تجربیِ به دست آمده در آن مورد، خطاست و خود درست اندیشیده و رأی اجتهادی داده بوده است.
آفت دیگری که اغلب گفتمان­های علم دینی در کشورمان بدان مبتلاست، انحصار روش­شناختی و نیز کج­فهمیِ روش­شناختی است. برای مثال، دکتر طوبی شاکری گلپایگانی، کاربست هرمنوتیک فلسفی در فرایند فهم متون دینی را جریانی التقاطی دانسته و ابراز داشته است «چون در هرمنوتیک فلسفی، فهم نهایی و مقدس و ثابت از متن وجود ندارد بنابراین‌این جریان، تقید علمی و تعبد درونی نسبت به آموزه‏های فقهی جزائی فقیهان گذشته در خود احساس نمی‏کند و همچون منتقدان فقه جزاء اسلامی، فقه جزا و فتاوای فقیهان را در سنت تاریخی جامعه امروز از بستر عقلائی خارج می‏داند»[۷۱۱]. در نقد رویکرد‌این مشرب باید توجه داد که اولاً نه نگاه‌‌های هرمنوتیکی و نه تفاسیر هرمنوتیکی از نصوص دینی، هیچ کدام نتوانسته و نخواهند توانست به فهم نهایی و غیر مناقشه برانگیز از نصوص وحیانی و روایی نائل‌ایند و کاوش و پژوهش تا ابد ادامه خواهد داشت؛ ثانیاً اصلاً چرا باید نسبت به آموزه‌‌های فقهی، یعنی فهم خطاپذیرِ فرد غیرمعصوم از سیره معصوم، تعبد درونی یافت؟ تعبد ما آدمیان زمینی به فهم­ زمینی و غیرقدسی­مان ولو پیرامون حقایقی قدسی‌آیا نوعی شرک خفی نیست؟! ثالثاً اصرار نویسنده مذکور بر استمرار تقیّد علمی به دریافت­های فقهای گذشته معنایی جز ارتجاع و قهقرای فکری ندارد و مایه تعجب و بلکه تأسف است. اغلب نظریه دینی یا اسلامی­سازی علوم بدون توجه کافی به‌این مبانی و فرآیندها اظهار شده و نشان از نوعی تسامح در اهتمام به چیستی و چگونگی ساختار و مکانیسم تولید دانش دارد.
ایراد دیگری که بر گفتمان خانم دکتر شاکری گلپایگانی وارد است،‌ایراد یکسان­انگاری سیاست­های حاکم بر فقه جزایی با سیاست جنایی اسلامی است. توضیح آن که،‌ایشان در مقاله خود با عنوان «فقه جزا و سیاست جنایی» اظهار داشته: «آن­چه باعث تردید و نگرانی نسبت به تحولات احتمالی آتی است‌این است که اگر‌این رویکرد نو همراه با اندیشه استخراج سیاست جنایی کلان و راهبردی از متون جزایی نباشد نه حوزه دینی از بار مشکلات دستگاه قضایی خواهد کاست، و نه پاسخگوی انتقادات برون­دینی نسبت به فقه جزا از خاستگاه سیاست جنایی غرب است. لذا… سیاست جنایی بشرگرا و عقلانی با بزهکاری در تأملات فقهی نوین ضروری است.»
در نقد دیدگاه خانم گلپایگانی باید گفت‌ایشان هم مانند بسیاری از دیگر اساتید و پژوهشگرانِ عرصه سیاست جنایی اسلامی، بر‌این باورند «سیاست جنایی اسلامی» یعنی «سیاست­های حاکم بر نصوص جزایی اسلامی در قبال بزهکاری».‌ دیدگاه این دسته از محققان نسبت به احتی اصلِ مفهوم «سیاست جنایی» قابل نقد است. سیاست جنایی، دلالت اصطلاحی دارد و به معنای یک «علم» است با ماهیت مدیریتی و میان­رشته­ای، نه‌این که دلالت لفظی داشته باشد تا بتوان آن را سیاستِ حاکم بر امری – مثلاً اسلام – دانست. خانم دکتر گلپایگانی تصریح داشته اند که در پی «استخراج سیاست جنایی کلان و راهبردی از متون جزایی» هستند.‌این در حالی است که بر همگان آشکار است که امر سیاست­گذاریِ کلان، از شؤون علومی همچون مدیریت عمومی است، و هدف و اوصاف فقه به مثابه یکی از قلمروهای معرفت اسلامی، سیاست­گذاری و رهبری و مدیریت اجتماعی نیست. فقه، استخراج حکم تکلیفی از ادله شرعی با دلیل تفصیلی است[۷۱۲]. جدا از اشتباه‌ایشان در یکسان­انگاری فقه با مدیریت کلان، اشتباه فاحش دیگری که‌ایشان مرتکب شده ­اند آن است که فقه را با مدیریت استراتژیک نیز یا یکسان انگاشته­اند یا خلط فرموده­اند.‌ایشان در اندیشه استخراج سیاست راهبردی از فقه هستند. باید توجه داشت الفاظ را – خصوصاً در علم حقوق، فلسفه و منطق – باید بسیار دقیق به­کار برد. «راهبرد» برگردانِ فارسیِ واژه انگلیسیِ «استراژی»[۷۱۳] است. فرهنگ لغت­های تخصصی دانش مدیریت، مفهوم «راهبرد» را تعریف کرده ­اند.‌این که فقه با تنویر اراده شارع – البته آن هم بنا به میزان فهم فقها از اراده شارع؛ فهم انسانیِ محتمَل الخطا – معرفتی دینی است که در مسیر سعادت دنیوی و اخروی انسان است نباید‌این وهم را به سر زند که پس فقه، «مدیریت استراتژیک» است؛ خصوصاً آن که فقدان «سازمان» و طبقه ­بندی مطالب و بلکه درهم­گویی، بارزترین ویژگی نصوص فقهی است و فقه حتی در تنقیح مطالب نیز در وضعیت آمیختگی به سر می­برد، چه رسد به‌این که بخواهیم فقه را توانمند به تقیح و سازمان­بندی و مدیریت استراتژیک و کلانِ اجتماعی بدانیم. کاربرد چنین تعابیری در مقام وصف فقه، خدای ناکرده، به ساحت دین لطمه می­زند. پس روا آن است که فقه را فقه بدانیم، نه کمتر و نه بیشتر!‌این در حالی است که مشاهده می­ شود دکتر گلپایگانی، حتی پا را فراتر از‌این گذاشته­اند که فقه را علم مدیریت استراتژیک معرفی کنند!‌ایشان اولین و کانونی­ترین اهداف در شناخت نسبتِ فقه جزا با سیاست جنایی اسلامی را «استخراج شیوه ­های دادرسی از متون جزایی: کتاب، سنت و فقه» معرفی کرده ­اند! پس از دید‌ایشان، فقه هم مدیریت استراتژیک است و هم منبع‌آیین دادسی. انصافاً‌آیا می­توان شیوه ­های دادرسی را‌آیات و روایات برگرفت و به شکل قانون تصویب کرد؟‌آیا مرکز فقهی ائمه اطهار – که بازوی علمی و فقهی قوه قضائیه در تدوین لوایح قضایی و از جمله، قانون مجازات اسلامی و لایحه‌آیین دادرسی کیفری است – و نیز دیگر پژوهشگاه­های فقهی و حقوقی کشور، تاکنون از نص قرآن و روایات و کتب فقهی، چیزی به نام شیوه ­های دادرسی را استخراج کرده ­اند یا می­توانند استخراج کنند و‌آیا اساساً «شیوه ­های دادرسی» امری فقهی است؟ تذتذب در کاربرد مفاهیم و اصطلاحات فقهی و حقوقی، و تحمیل تکالیفی مالایطاق بر دوش دین – آن هم فهم بشر از دین، و نه لزوماً حقیقتِ دین – از بغرنج­ترین مصائب گفتمان حوزوی و دانشگاهیِ کشورمان در مقوله سیاست جنایی اسلامی و پژوهش­های مرتبط با آن است.
ایراد دیگر به گفتمان سیاست جنایی اسلام در اندیشه خانم شاکری گلپایگانی، آن است که‌ایشان در یک چرخش موضع و یا شاید در مقام تکمیل تکمیل دیدگاه خود،‌این بار، سیاست جنایی کنونی‌ایران – به ویژه سیاست جنایی قضایی کشور – را با تحلیل کردنِ مسائل قضایی در چهارچوب اصول فقه (تا قبل از‌این، فقط در فقه) تبیین می­ کنند: «با ورود مباحث مربوط به اصول کاربردی و قضایی به حوزه علم اصول، اصول راهبردی سیاست جنایی اسلام، قابل تعلیم خواهد بود.»[۷۱۴]. همچنین در چرخش موضع مجدد و توجیه­ناپذیر،‌ایشان که تا‌این­جا معتقد به لزوم اصولی کردنِ مسائل قضایی کشور (اصولی تحلیل کردن) بودند و قبل از آن هم روش عرضه­ی مسائل سیاست جنایی بر فقه را معتبر می­انگاشتند،‌این بار، اصول فقه را به مسائل قضایی عرضه می­ کنند (!) و همچنین روش تفسیر دیالکتیکی را صواب می­دانند (!) : «نتیجه، تحقق یک فرایند دیالکتیکی است که حاکی از بکارگیری اطلاقی، مقرون به احتیاط مطلوب، در کلام علی(ع) است و ناشی از رویکرد قضایی و کاربردی به علم اصول فقه، خاصه اصول و قواعد عملیه است.»[۷۱۵]. خانم شاکری گلپایگانی، در جای دیگری از مقاله خود نیز آشکارا فقه و اصول را سیاست جنایی نامیده است: «اصولیین بعضاً به صورت غیرمنسجم به بعضی مسائل مربوط به سیاست جنایی در ضمن مباحث اصولی مربوط به احتیاط اشاره کرده ­اند.»
خانم شاکری گلپایگانی همچنین در فراز دیگری از مقاله خود، با پیروی از رویکرد هرمنوتیکی، نسبی­گرا و بین الاذهانی بر «ضرورت تأمل در آموزه­های فقهی فقیهان به مثابه دیالوگ­های تاریخی متن»[۷۱۶] تأکید می­ورزند و در جای دیگری از همان مقاله، تصریح می­نمایند «برخلاف مبانی هرمنوتیکِ منتقدان به قرائت رسمی از دین، با روش تفقه از طریق علم اصول و قواعد دلالت که روش مرسوم فقیهان در تتبعات فقهی است بحث خواهیم کرد».[۷۱۷]
نقد مواضع خانم دکتر شاکری گلپایگانی در توجیه ‌ایراد دلماس مارتی مبنی بر عدم احترام به اصل قانونی بودن جرم و مجازات در سیاست جنایی اسلام نیز ضرورت دارد.‌ایشان در تلاش برای پاسخ به‌ایراد دلماس مارتی مبنی بر عدم احترام به اصل قانونی بودن جرم و مجازات در سیاست جنایی اسلام، دست به توجیهی زده­اند که قابل­ نقد است. ترتیب سخن خانم شاکری گلپایگانی بدین صورت است که ابتدا عنوان داشته اند «اصل قانونی بودن جرایم و مجازات­ها، دربرگیرنده دو اصل برائت نسبت به فرد، و احتیاط و توقف نسبت به قاضی است».‌ایشان در ادامه، احادیثی از حضرت علی(ع) پیرامون برخی مصادیق تخلفات قاضی در حکومت اسلامی نقل کرده و‌این­گونه نتیجه گرفته است: «قدرت قاضی در جهت اجرای احکام خودسرانه و غیرمنطبق با متون شرعی به­کار گرفته نمی­ شود. امام علی(ع) شدیداً قدرت قاضی را محدود و مقید به اصل قانونی بودن جرم و مجازات می­ کند. قاضی شدیداً در عدول از اصل قانونی بودن از سوی شارع، مورد تهدید و تخویف است و‌این نقطه مقابل تصور افرادی از قبیل خانم دلماس مارتی از سیاست جنایی اسلام در قالب انتگریسمِ مبتنی بر‌ایدئولوژی توانمند و اقتدارگرا (توتالیتاریسم) است. به نظر می­رسد استقرای خانم دلماس مارتی بیش از آن که برگفته از منابع کتاب و سنت باشد معطوف به استقرای تاریخی در نظام­های مذهبی در دوران حکومت کلیسا بر اروپا و یا حکومت­های امویان، عباسیان و عثمانیان در نظام اسلامی است.»[۷۱۸]
تحلیل فوق الذکر از خانم شاکری گلپایگانی که در مقام پاسخ به انتگریست دانستنِ سیاست جنایی اسلام توسط دلماس مارتی بوده ­اند، از چند جهت قابل نقد است. نخست‌این که، اصل قانونی بودن جرایم و مجازات­ها اگرچه از برکات توجه به اصل برائت و اصل تحدید قدرت قاضی است، اما خود مفهومی مستقل از‌این اصول دارد، و به معنای لزوم تصویب قانون جزایی برای جرم­انگاری و تعیین کیفر بزهکار، قبل از ارتکاب جرم توسط بزهکار است. از آنجا که اصل قانونی بودن جرم از اصول فراقانونی است، نبودِ ماده یا اصل قانونی درباره آن، دلیل بر نبودِ آن نیست[۷۱۹]. با‌این وجود، می­توان محتاطانه هم سخن گفت تا نخواهیم اصل مذکور را فراقانونی بدانیم. در‌این صورت، باید تصریح کنیم که حقوقدانان معتقدند فعل و ترک فعل هراندازه زشت و نکوهیده و برای نظام اجتماعی زیان­بخش باشد، تا زمانی که در قانون پیش ­بینی نشده، قابل مجازات نیست[۷۲۰]. قاعده عقلی قبح عقاب بلابیان در سایر نظام­های حقوقی نیز چندصد سال است تثبیت شده و از الفبای حقوق کیفری است. اصل قانونی بودن جرم در حقوق لاتین با تعبیر «Nulla Poena Sine Lege» و اصل قانونی بودن مجازات در نظام حقوقی مذکور با تعبیر «Nulla Poena Sine Praevia Lege» مطرح بوده، در حقوق کشورهای عربی با تعبیر «لاجریمه و لاعقوبه الا بنص قانونی» (از جمله اصل ۴۷ قانون اساسی یمن، ۶۶ مصر، ۲۱ عراق، ۳۸ عربستان سعودی، ۳۲ کویت، ۲۰ بحرین و…) و نیز در اعلامیه جهانی حقوق بشر ۱۹۴۸ بر آن تصریح شده است. خانم شاکری گلپایگانی، در تلاش برای اثبات جدید نبودنِ دستاوردهای حقوق غرب و‌این که در اسلام هم قبل از غرب مفتخر به داشتن همین تأسیساتِ فکری و نهادهای حقوقی بوده­ایم، اصل برائت و اصل تحدید اختیارات قاضی را مترادفِ اصل قانونی بودن جرایم و مجازات­ها انگاشته­اند. عجیب است که بسیاری از دین­پژوهانِ کشورمان می­کوشند اثبات کنند «این» نهاد حقوقی غربی، «همان» نهاد حقوقی اسلامی بوده است، که نگارنده­ی‌این رساله،‌این حالت را «این­همان­انگاریِ مغلطه­آمیز» می­نامد. واقعاً چه اصراری است بر‌این ادعا – و ناتوانی از اثبات درست- که نهادهای حقوقیِ ابداع شده در غرب، هزار و اندی سال پیش در قرآن و روایات معصومین(ع) بوده است؟!‌آیا‌این خود نشان از غرب­زدگیِ پنهان و مرموز در عمق وجود برخی محققانِ دین­پژوه ندارد که به هر دری می­زنند و هر توجیهی می­ کنند تا بگویند «این در اسلام بوده است»؟ اگر به غرب­زدگیِ پنهان مبتلا نباشیم، چه لزومی دارد نظام حقوق اسلامی را منطبق بر دقیقا همه دساوردهای نظام حقوقی غرب جلوه دهیم؟
علاوه بر‌ایراد مذکور، واکنش خانم شاکری گلپایگانی به دیدگاه دلماس مارتی مبنی بر توتالیتر دانستنِ سیاست جنایی اسلامی،‌ایراد دیگری هم دارد. خانم شاکری گلپایگانی ادعا کرده ­اند که مستندات دلماس مارتی و دیدگاهشان، معطوف به استقرای تاریخی در نظام­های مذهبی در دوران حکومت کلیسا بر اروپا و یا حکومت­های امویان، عباسیان و عثمانیان در نظام اسلامی است. اما‌آیا واقعاً فقط در همین سه حکومت بوده­ است که اختیارات قاضی در تعزیرات، نامحدود بوده است؟ یا در همه فِرَق و مذاهب اسلامی‌این­گونه است؟ پاسخ روشن است. پس می­فهمیم فهم دلماس مارتی محدود به امویان و عباسیان و عثمانیان نبوده و‌این استاد فرانسوی، خودِ نصوص اسلامی را تحلیل کرده و دست­کم مرتکب‌این اشتباه نشده که عملکرد حکومت­های اسلامی را به پای دین اسلام بگذارد.
نقد دیگر‌این که، خانم شاکری گلپایگانی آن­گاه که با هدف فروکاستن حقوق به فقه می­ کوشد اصل قانونی بودن جرایم و مجازات­ها را ترکیبی ساده از اصل برائت و اصل تحدید اختیارات قاضی در تعیین کیفر بزهکار و قاعده قبح عقاب بلابیان قلمداد کند، دست به توجیهی قابل­ نقد زده است.‌ایشان ابراز می­دارند: «اصل قانونی بودن جرم و مجازات، بیان حقوقی و قضایی از قاعده عقلیه قبح عقاب بلابیان است، اگرچه از نظر اصولیین قدر متیقن از قاعده قبح عقاب بلابیان، عقاب اخروی است ولی گستره­ی اصل قانونی بودن، مجازات­های دنیوی، را هم دربرمی­گیرد.»[۷۲۱]. در نقد‌این سخن و مطالب مرتبط با آن در کلام‌ایشان، باید گفت حال که می­دانیم گسره اصل قانونی بودن جرایم و مجازات­ها صرفاً کیفرهای دنیوی را در بر می­گیرد، پس اولاً چه اصراری بود بر‌این همه دلیل­تراشی و توجیه­نمایی برای منطبق دانستنِ قاعده قبح عقاب بلابیان بر اصل قانونی بودن جرایم و مجازات­ها. ثانیاً اگر قبح عقاب بلابیان، قاعده­ای عقلی است چرا باید آن را چارچوب نصوص شریعت و ادله نقلی فقهی حبس کرد و پس اصلاً چه مصلحت و خیری در رجوع به فقه برای ارزیابیِ تطبیقیِ اصل قانونی بودن جرایم و مجازات­ها وجود داشت؟ ثالثاً روا نیست که مفاهیم و تأسیسات حقوقی را تکرار مفاهیم و تعابیر فقهی بدانیم (این­همان­انگاریِ اصل قانونی بودن جرایم و مجازات­ها با قاعده قبح عقاب بلابیان در کلام خانم شاکری گلپایگانی) و سپس یادآور شویم که البته گستره­ی آن یکی دنیوی و‌این یکی اخروی است.‌این قسم قیاس­های مع الفارق که نه شرایط محمول و موضوع در آن درست رعایت شده و نه تفکیک بافتار علم از معرفتِ دینی در آنها درست مورد توجه واقع شده، و جدا از‌این، دهها معضل و تنش میان فقه و حقوق‌ایجاد می­ کند و ظرفیت و غنآیاین دو حوزه معرفت بشری را تضعیف می­ کند، چه خیری دارد؟
تذبذب در کاربرد مفاهیم و نهادهای فقهی با حقوقی و اصرار بر درهم­آمیزیِ‌این دو معرفت، در کلام خانم شاکری گلپایگانی گویا کرانه ندارد.‌ایشان بیان داشته اند: «قدرت مطلقه قاضی برخاسته از شدت تقیّد او نسبت به افقهیت و اعدلیت و اصدقیت و اورعیتِ اوست و‌این با سیاست جنایی انتگریستی وجه شباهتی ندارد.»[۷۲۲]. در نقد‌این سخن باید گفت قدرت مطلقه قاضی – که خانم شاکری گلیگانی خود بر اطلاق قدرت قاضی در اسلام اذعان دارند – ذاتاً تمامیت­خواهانه است ولو از آن سوءاستفاده نشود. ضمن‌این که سیاست جنایی – به معنای درست آن – یک علم قدسی و ربّانی و ربّوبی نیست که بتوان اعتماد سفارش اسلام به وجود فضیلتِ «اورعیّت» نزد قاضی مسلمان را دلیل انتگریستی نبودنِ سیاست جنایی اسلامی و تحدید واقعیِ اختیارات قاضی دانست. بهتر است به جای حرف بر سر ورع قاضی، اصول بنیادیِ قضاوت و دانش حقوقی به قضات ما درست آموزش داده شود تا شاهد آمار تأسف­ برانگیزی همچون نقض درصد بسیار بالا و باورنکردنیِ احکام قضات روحانی در قوه قضائیه جمهوری اسلامی‌ایران نباشیم. آرمان­گراییِ افراطی – تمرکز بر ورع قاضی و عدم التفات به بحران قلّت میانگین سطح دانش حقوقی قضات- سیاست جنایی اسلام و‌ایران و جمهوری اسلامی‌ایران را بیشتر و بیشتر، از مقاصد شریعت دور می­ کند.
بی شک، اهمیت نگاه میان­رشته­ای و روش­شناسی ترکیبی در حوزه سیاست جنایی اسلامی – به مثابه یکی از حساس‌ترین علوم دینی – هنگامی نزد ذهن روشن‌تر می‌گردد که توجه داشته باشیم فقیهان شیعی از آن رو به روش­شناسی فقه فردی و معناشناختی فردگرایانه کشیده شدند که کلام و فقه شیعی همواره به عنوان جریان‌ایدئولوژیک اپوزیسیون در مقابل قدرت حاکم مطرح بود و در نهایت،‌این امر به اعتزال و انزوای جبری آن­ها انجامید و فقیهان را از مواجهه مستقیم با جریانات سیاسی ـ که تأملات مبتنی بر روش­شناسی فقه حکومتی را‌ایجاب می­کرد ـ بازداشت. کلام شیعی سویه­ی سیاسی خود را از دست داد و هویتی جدلی ـ اعتقادی و عرفانی یافت و تأمل در موارد عدم نص که زمینه ظهور سیاست شرعی و رأی امام بود، به فراموشی سپرده شد[۷۲۳]. در مقام نقد دیدگاه‌‌های غیرجامع، انحصارگرا و فقط‌ایدئولوژیک یا بشدت‌ایدئولوژیک پیرامون سیاست جنایی اسلامی شاید خالی از لطف نباشد اشارتی به دیدگاه جان هدلی بروک نمود. وی با ساده­انگارانه خواندن «نظریه تعارض»، «نظریه ترابط چندوجهی یا پیچیده»[۷۲۴] میان آموزه­های دینی و باورهای علمی را مطرح نمود. وی رابطه علم و دین را در ابعادی چندجانبه ارزیابی کرد که در اثر موقعیت‌‌های تاریخی خاص، رقم خورده است[۷۲۵]. در جهان اسلام نیز تعامل میان داده‌‌های وحیانی و یافته‌‌های انسانی، در قالب نزاع میان فلسفه، عرفان و کلام پیش آمد. در مجموع، باید دید که تبیین‌‌های پیشنهادی در دو عرصه ی تولید علم دینی و بومی سازی علوم انسانی اسلامی،‌آیا جامع نگر هستند یا نه؛ و‌آیا در مرتبه اجرا و برای سیاستگذاری کلان اجتماعی کارآمدی دارند یا صرفاً انتزاعی هستند و در مقام عمل از کفایت کاربردی معقولی برخودار نمی‌باشند. شرط ارزیابی‌این تبیین‌‌ها، استخراج مبانی و اصول و عناصر کلان حاکم بر آنهاست.
یکی از مهم‌ترین‌ایرادهای مفهومی و بنیادینِ وارد بر برخی از دیگر گفتمان‌‌های علم دینی، قول به عدم حجیت عقل به موازات شرع در باور صاحبان‌این گفتمان­هاست[۷۲۶].‌اینان با قرار گرفتن فراورده­های حاصل از اجتهاد در معرض محک تجربه حتی اگر با انگیزه­ های غیرانتقادی نسبت به اجتهاد سنتی صورت پذیرد، مصرّانه مخالف­اند. استدلال‌ایشان‌این است که محک و ملاک صدق و کذب ادعاهای معرفتی حاصل از منابع دینی، همان روش اجتهادی است. پیداست که‌اینان اولاً اجتهاد را امری مطلقاً ذهنی و فارغ از آثار و ابعاد عینیِ فردی و اجتماعی می‌دانند (در حالی که دین علاوه بر راه سعادت اخروی، برنامه حیات دنیوی نیز هست) و ثانیاً مگر فقط صدق و کذب، ملاک پذیرش ادعاهای معرفتی دینی است؟ قطعاً هرگز. معرفت‌‌های دینیِ صادق اما ناکارآ در جامعه و به ویژه در حوزه سیاستگذاری اجتماعی و از جمله سیاست جنایی، قابلیت کاربرد را ندارند. سیاست جنایی، معرفتی بین رشته­ای است که دانش مدیریت و کارایی، از مهم‌ترین رشته­ های معین (یاریگر) و منشأ اثر در سیاست جنایی است. به نظر نمی­رسد بتوان معرفت­های دینیِ ناکارآ را درست به میزان معارف دینی کارآ در سیاست جنایی اسلامی تأثیر داد. طرفداران دیدگاه مذکور – دیدگاه بسنده­کننده به صِرفِ صادق بودنِ معارف دینی و بی­توجه به اهمیت ابعاد مدیریتی و امکان کارایی دین در عرصه عمومی – معتقدند نه تنها نیازی نیست که‌این معرفت­های دینی بشریِ اما (اما چه بسا ناکارآ) با پارادایم دیگری (مثلاً پارادایم عقلی و فطری عبث نبودن و کارآبودن) محک زده شود و سنجش و ارزیابی گردد، بلکه اصلاً چنین کاری ناممکن است؛ چون با اصول حاکم بر پارادایم­ها [خصوصاً اصل استقلال پارادایم‌‌ها] ناسازگار است[۷۲۷]. به نظر نگارنده، اولاً معرفت‌‌های دینی بشری و خودِ دین و اموری از‌این دست را نمی‌توان پارادایم دانست و اساساً تعبیر «پارادایم اجتهادی دانش دینی» وصله­ی ناجورِ مفاهیم سنتی به مفاهیم مدرن است. اجتهاد هرگز نه یک پارادایم است و نه با هیچ یک از پیش فرض­ها، فرضیه ­ها و قواعد تفکر پارادایمی تطبیق ندارد. ضمن‌این که برای فرار از محک شدنِ معرفت­های دینی بشری با عقل و تجربه، نمی­ توان استقلال پارادایم­ها را بهانه کرد؛ چه، ارتباطات عالمگیر و میان­رشته­ای شدنِ علوم باعث شده «تعامل پارادایم­ها» در جهان کنونی جایگزین «استقلال پارادایم­ها» گردد.
طراحان نظریه «پارادایم اجتهادی دانش دینی» تصریح می­نمایند که «اصل اساسی در‌این پارادایم، آن است که رویه اجتهادی، اکتشافی و در پی کشف مراد مؤلف و صاحب سخن از طریق دلالت­های متن و گفتار یا روابط سمانتیکی و قوانین هرمنوتیکی است»[۷۲۸]. آشکار است‌این نظریه فاقد بداعت است و چیزی جز تکرار تأویل­گرایی در فهم نصوص اسلامی – با سابقه­ای چند صد ساله – نیست.‌این نظریه، التقاطی است نشدنی میان نگرش مدرن به روش پارادایمیک با نگرش سنتی به اجتهاد. آنچه باید در پی آن بود و هستیم، تحول در خود اجتهاد جهت کاهش تنش با علوم مدرن است و نه‌ایجاد التقاط­های فقط ظاهراً نوآورانه اما به شدت کهنه.[۷۲۹] همچنین تناقض در چنین دیدگاه­ های التقاطی، کرانه ندارد. مثلاً طراحان نظریه پارادایم اجتهادی، در یک چرخش موضع توجیه­ناپذیر، از قله محافظه ­کاری و نقدستیزی اقدام به سقوط آزاد به قعر سکولاریسم می­ کنند و می‌گویند: «در پارادایم اجتهادی، به دین و آموزه­های آن به مثابه امری ارزشی یا‌ایدئولوژیک نگریسته نمی‌شود، بلکه بر پایه دلایلی که اثبات­کننده واقعی بودن زبان دین است. از‌این رو گزاره‌‌های موجود در منابع دینی همگی غیرارزشی و در واقع حاکی از امور واقعی اند و اصلاً ناظر به ارزش‌‌های و بایدهای اعتباری نیستند»[۷۳۰]. چنین تناقضاتی نتیجه التقاط ناهمساز میان نگرش مدرن به روش (پارادایم­گرایی) با نگرش سنتی به ساختار (اجتهاد) است؛ اجتهادی که می­توان و بلکه باید به آن نگرشی متحول داشت.
«روش کنونی اجتهاد دینی» را نباید تنها ساختار تفهّمیِ ممکن برای کشف معانی و معارف دینی (فقهی) دانست. در باب امور تکوینی و تأسیسی و میان­رشته­ای [مانند تدوین الگوی سیاست جنایی اسلامی] نمی‌توان مباحث درون­دینی را طرح کرد؛ زیرا در امور تکوینی، بحث حجیت عملی معنا ندارد. بنابراین چون فقه، ماهیتی کشفی دارد و نه ماهیت تأسیسی و برنامه­ریزانه و راهبردی، پس نمی­ توان الگوی مطلوبی از سیاست جنایی اسلامی را فقط بر اساس فقه و آن هم نگرش کنونی رایج به اجتهاد فقهی تدوین کرد.
چالش دیگر، رویکرد یکسان­انگارِ فقه جزایی با سیاست جنایی اسلامی است. در توضیح‌این معضل و مانع، مباحثی را مقدمتاً باید ارائه کرد. همان­گونه که سلطه ارزش بر عقلانیت و علم، مانعی بزرگی در فرایند کارآمدسازی برنامه­ ریزی جنایی به شمار می ­آید، نادیده­انگاشتن کارکردهای ارزش در سطح جامعه و موضع­گیری در قبال آن به عنوان امری تحمیلی یا تزئینی نیز فرصت­های بزرگی را از برنامه­ ریزان در جهت ارتقای عملکرد نظام پاسخ­دهی جنایی سلب خواهد نمود. از سوی دیگر، نظام عدالت کیفری، فی نفسه مذهب یا‌ایدئولوژی سیاسی نبوده، بلکه تنها یک مکانیسم پاسخ­دهی است؛ مکانیسمی که در چارچوب‌ایدئولوژی سیاسی حاکم بر جامعه اقدام نموده و محدود به آن است[۷۳۱]. ضمن‌این که در بحث از معیارهای حاکم بر یک نظام کارآمد سیاستگذاری جنایی، تنها ارزش­هایی از شرایط حداقلی لازم برای ورود به فرایند برنامه­ ریزی برخوردار هستند که در چارچوب ظرفیت­ها و توانمندی­های بالفعل و بالقوه­ی‌این ساختار، امکان طرح عملی و واقعی پاسخ در برابر رفتارهای ناقض آنها متصور بوده، یا آن که حسب سیاست­های نظام برنامه­ریز، قصد بر‌ایجاد یا ارتقای چنین قابلیتی در‌این نظام، وجود داشته باشد. در غیر‌این صورت، صرف نقض یک ارزش – هرچند که مورد احترام بوده و تحت ساختار سیاسی حاکم بر جامعه باشد – دلیل موجهی برای وارد نمودن آن به فرایند پاسخ­دهی جنایی به شمار نمی­رود. در‌این راستا، غیر اخلاقی، غیر انسانی یا ناقض ارزش بودن یک رفتار معین، به تنهایی دلیل موجهی برای توجیه طرح پاسخ کیفری تلقی نمی­گردد، بلکه باید در کنار دیگر معیارهای مندرج در سطح چنین نظامی، امکان­ پذیر بودن پاسخ­دهی به رفتارهای مغایر با جلوه معینی از یک ارزش مورد حمایت نیز حسب مجموعه ­ای از دلایل و شواهد عینی، مورد تأیید قرار گیرد. در غیر‌این صورت، با تداخل مرزهای برنامه­ ریزی جنایی با دامنه­های ارزشی، نظام عدالت کیفری دچار ناتوانی از بازدارندگی نسبت به رفتارِ جرم­انگاری­شده خواهد شد؛ اعتبار جایگاهش تضعیف خواهد گشت و به غیر از بازدارندگی، در نیل به دیگر اهداف خود نیز کمتر از اکنون توفیق خواهد یافت.
با‌این مقدمه و با توجه به‌این که پیشتر اجمالاً گفته شد که در پژوهش‌‌های سیاست جنایی اسلامی در کشورمان، نسبتِ میان سه قلمرو نصوص اسلامیِ جزایی، فقه جزایی و سیاست جنایی اسلامی به درستی تبیین نشده و وضوح مرزهآیاین سه حوزه به شدت کمرنگ شده است، حال بد نیست نوشتگانِ حاکی از رویکردها برخی محققان که سیاست­های حاکم بر فقه جزایی اسلام را همان سیاست جنایی اسلام نام نهاده­اند و التفات مطلوبی به عمق تفاوت میان‌این دو تعبیر نداشته­اند نقد شود؛ خصوصاً از‌این جهت که سیاست جنایی ولو از نوع اسلامی­اش ماهیتاً علمی مدیریتی و عمل­گرایانه است و نمی­ توان توصیف و تحلیل و تفسیر‌آیات و روایات و تا حدی هم مدل­بندی کردنِ فهم خود از اندیشه جزایی اسلام را فوراً «سیاست جنایی اسلامی» نام نهیم و همچنان متحمل تبعات رویکرد‌این­همانیِ علوم و تأسیسات علوم انسانی با نهادهای فقهی خود باشیم؛ و اساساً مگر امر اسلامی را می­توان به امر فقهی فروکاست؟
دکتر سید محمد حسینی - از نظریه پردازان سیاست جنایی اسلامی - در کتاب سیاست جنایی اسلام و جمهوری اسلامی‌ایران، هنجار حقوقی را شامل همه آنچه مشمول حکم واجب، حرام، مکروه، مستحب و مباح یعنی همه افعال و تروک انسان دانسته[۷۳۲] در حالی که تنها بخش کوچکی از واجبات و محرمات قابلیت حمایت کیفری دارند.‌ایشان همچنین هنجار اجتماعی را ملهم از هنجار حقوقی در نظام اسلامی دانسته ­اند، در حالی که می­دانیم همیشه و همه جا حقوق و هنجارهای حقوقی اموری روبنایی هستند و خود ریشه در زیرساخت‌‌های اجتماعی، فرهنگی، تاریخی و… دارند و نه‌این که عامل‌ایجاد‌این مؤلفه­ های حقوق­ساز باشند. در دکترین دکتر حسینی، رابطه سیاست جنایی اسلام با سیاست جنایی جمهوری اسلامی‌ایران روشن نیست و حتی معنای اسلام نیز در تعبیر‌ایشان از سیاست جنایی اسلام مفهوم نیست که‌آیا محدود به فقه است یا کلیه علوم اسلامی و اگر مثلاً محدود به فقه است قلمرو‌این فقه شامل کدام فقها یا کدام مشرب فقهی است.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...