تو برو ای زاهد و کم گوی تو
مردی نفسی، زن طلب، زن جوی تو
بیدلان را بارز و بازن چکار؟
ج
شرع و روی عقل را با من چه کار؟
ج
حکایت سوم مقاله بیست و هفتم ۲۷ / ۳ ص ۲۴۱ و ۳۴۲
ایام عید بود و همه مردمان لباس نو بر تن داشتند و آراسته بودند؛ دیوانه ای فقیر و بی لباسی دست به دامن خداوند شد و بسیار گله و پافشاری کرد که به من هم باید لباسی عطا کنی . نه دستار دادم نه لباس و نه کفش . اگر این عید به من لباس بدهی تا عید دیگر هیچ چیز نمی خواهم. در همین حین مرد رندی که این سخنان را میشنید، دستار کهنه اش را از بالای بام به سمت دیوانه انداخت و فوری پنهان شد. دیوانه به محض دیدن دستار کهنه ، عصبانی شد و آن را دوباره بر بام انداخت و گفت : آهای بگیر . هیچ دیوانهای چون من حاضر نیست این را بر سر بگذارد. برو این را به سر جبرئیل خودت بگذار!
این حکایت ضمن به تصویر کشاندن فضای تبعیض آمیز جامعه و فقر اقشاری از مردم در مقابل ثروت عده ای دیگر ؛ باز به گستاخی دیوانهی فقیر ولی آشنای حق، میپردازد که با دیدن مکنت و آراستگی دیگران؛ طبع مادیش گل می کند و طلب لباس دارد و فراموش می کند که برحسب بیدل بودن و عشق ویژهی الهی خود؛ باید دیده ظاهربین را فرو ببندد. پس اصرار مکرر را پیش می گیرد و البته حدادب شرعی را نگه دارد. اقدام مرد باعث ایجاد ” طنز موقعیت” شده است. اوج طنز بودن حکایت؛ سخن واپسین دیوانه است:
اینکه ( هیچ دیوانه همچون من هم حاضر نیست چنین دستاری را بر سر نهد) از زمرهی خود کم انگاری است که از متدهای طنز آفرینی است و دومین جملهی نغز اینکه؛ این را به جبرئیلت بده تا بر سر بگذارد از جمله شکستن تابوی مقدسات است و این گستاخی بر حسب عشق و صمیمیت میان دیوانه و خدا صورت گرفته است. این نوع گستاخی ها پیر و شگرد کوچک کردن شخصیت بزرگ و محترم و مقدس» است.
حکایت پنجم مقاله بیست و هفتم ۲۷ / ۵ ص ۳۴۲ [گستاخی با حق]
بیدلی بوده ست جائی بی قرار
سر بر آوردی و گفتی زار زار
که « ای خدا گر مینداند هیچ کس
ج
آنچه با من کرده ای در هر نفس
باری این دانم که تودانی همه
پس بکن چیزی که بتوانی همه
ج
اینچه با من میکنی در هر دمی
ج
عزم جان داری، زمن بر بوده دل
اینچه کردی هرگز ت نکنم بحل»
در این حکایت شاهد گفتگوی صمیمی و البته بیپروای دیوانهای با خدا هستیم که از بی قراری و بیدلی خود شکایت می کند. اوج طنز کلامی در مصراع آخر نهفته است که دیوانه به خدا می گوید : « من تو را حلال نمی کنم».
دیوانگان از دیدگاه خاص خود با همه چیز و حتی با خود خداوند به طور خاص و منحصر به فردی رفتار می کنند. اینکه دیوانه چنین راحت با خدا سخن می گوید و آخر سر او را حلال هم نمی کند، بنشانهی ارتباط قلبی و روحی ویژهای است که با عالم معنا دارد. حال بر حسب ظاهر این گفتگو را طنز آمیز می دانیم زیرا به نوعی « کم انگاری» یا « توهین به مقدسات» را در آن میبینیم. در بیت آخر به خدا طعنه می زند. که تو قصد گرفتن جان مرا داشتی؛ ولی به اشتباه دل مرا ربودی و عقل مرا گرفتی . بنابراین حلالت نمی کنم. این گونه با طعنه و تعریض با خدا سخن گفتن؛ باعث ایجاد طنز در متن شده است.
حکایت ششم مقاله بیست و هفتم ۲۷ / ۶ ص ۳۴۳ « گستاخی با حق»