از این رو تمام سبک های مقابله ای در نقش فرایند تداوم طرح واره، عمل می کنند. تمام موجودات زنده در مقابل تهدید، سه واکنش اساسی نشان می دهند: جنگ[۸۳]، گریز[۸۴] و میخکوب شدن[۸۵].
این سه واکنش با سه سبک مقابله ای جبران افراطی[۸۶]، اجتناب[۸۷] و تسلیم همخوانی[۸۸] دارند.
۲-۱۱- جبران افراطی طرح واره:
وقتی بیماران، سبک مقابله ای جبران افراطی را بکار می برند، از طریق فکر، احساس، رفتار و روابط بین فردی به گونه ای با طرح واره می جنگند که انگار طرحواره متضادی دارند. آن ها سعی می کنند تا حد ممکن با دوران کودکی خود یعنی زمان شکل گیری طرح واره ها، متفاوت باشند. اگر در دوران کودکی، احساس بی ارزشی می کرده اند، بعداً در بزرگسالی، تلاش می کنند افرادی کامل و بی عیب و نقص جلوه کنند. جبران افراطی را می توان به عنوان تلاش نسبتاً سالمی جهت حمله متقابل علیه طرح واره در نظر گرفت که متأسفانه به هدف خود دست نمی یابد و به جای بهبود طرح واره، منجر به تداوم آن می شود. اکثر افرادی که از جبران افراطی استفاده می کنند، افرادی سالم به نظر می رسند. در واقع بسیاری از افراد مورد تحسین جامعه ـ مانند ستارگان سینما، رهبران سیاسی، رانت خواران ـ طرح واره های خود را به صورت افراطی جبران می کنند. جنگیدن علیه یک طرح واره تا زمانی سالم محسوب می شود که رفتار با موقعیت تناسب داشته باشد، به احساسات دیگران خدشه ای وارد نکند و پیامد منطقی داشته باشد. اما جبران افراطی معمولاً در چرخه حمله متقابل گرفتار می آید. رفتارهای چنین افرادی معمولاً اغراق آمیز و بی ثمرند.
جبران افراطی به عنوان جایگزینی برای درد ناشی از طرح واره به وجود می آید. بدین ترتیب بیمار، راه گریزی از احساس درماندگی و آسیب پذیری روزافزون خود پیدا می کند. مثلاً، خودشیفتگی به عنوان جبران افراطی، به بیمار کمک می کند تا با احساس محرومیت هیجانی و نقص خود مقابله کند. این بیماران با تحقیر کردن دیگران می توانند احساس برتری کنند.
۲-۱۲- اجتناب طرح واره:
وقتی بیماران، سبک مقابله ای اجتناب را به کار می برند، سعی می کنند زندگی خود را طوری تنظیم کنند که طرحواره هیچ وقت فعال نشود. آن ها می کوشند با آگاهی زندگی کنند، انگار که اصلاً طرح واره وجود ندارد. از فکر کردن راجع به طرح واره اجتناب می کنند و افکار و تصاویر طرح واره برانگیزان را بلوکه می نمایند ودر صورت بروز چنین افکار یا تصاویر ذهنی، سعی می کنند حواس خود را پرت کنند یا آن ها را از ذهن خود بیرون کنند. نمی خواهند طرح واره را احساس کنند و هنگامی که احساس ها به سطح آگاهی می رسند خیلی سریع و به هر نحوی که شده آن ها را از ذهن خود پاک می کنند. اکثر این بیماران ار تمام حوزه های زندگی که نسبت به آن ها احساس آسیب پذیری می کنند، رو برمی گرداند و از شرکت فعال درفرآیند درمان اجتناب می کنند.
۲-۱۳- تسلیم طرح واره:
وقتی بیماران، تسلیم طرح واره می شوند، به درست بودن آن گردن می نهند و هیچ وقت سعی نمی کنند با طرح واره بجنگند یا از آن اجتناب کنند، بلکه می پذیرند که طرح واره درست است. آن ها درد هیجانی طرح واره را مستقیماً احساس می کنند؛ ولی به گونه ای عمل می کنند که صحت طرح واره را تایید نمایند. آن ها بدون آگاهی از آنچه انجام می دهند، الگوهای طرح واره ـ خاست[۸۹] را تکرار می کنند، به طوری که در بزرگسالی، تجارب دوران کودکی را دوباره زنده می کنند. وقتی با برانگیزننده های طرح واره رو به رو می شوند، پاسخ های هیجانی نامناسب نشان می دهند و هیجان های خود را به طور کامل و آگاهانه تجربه می کنند. آن ها از نظر رفتاری، افرادی را به عنوان شریک زندگی خود انتخاب می کنند که به احتمال زیاد با آن ها، مانند"والدین خشمگین[۹۰] ” برخورد می کنند(یانگ،کلوسکو و ویشار؛ ترجمه حمیدپورو اندوز،۱۳۸۹).
۲-۱۴- سیمای بالینی طرحواره های فعال مربوط به افسردگی و اضطراب:
حوزۀ طرد و بریدگی
رهاشدگی:
چنین بیمارانی همیشه انتظار دارند نزدیکترین افراد خود را از دست بدهند و معتقدند بالاخره افراد نزدیکشان، بیمار می شوند، می میرند، به خاطر یک نفر دیگر آن ها را ترک می کنند، به گونه ای غیر قابل پیش بینی عمل می کنند یا این که ناگهان غیبشان می زند. بنابراین آن ها همیشه در حالت ترس و نگرانی زندگی می کنند و مدام گوش به زنگی علامتی هستند حاکی از اینکه دیگران آن ها را ترک می کنند. هیجان های معمول این بیماران در قبال فقدان، اضطراب، ناراحتی و افسردگی مزمن است؛ چه این فقدان واقعی باشد چه خیالی. بیمارانی که طرحواره رهاشدگی دارند به منظور جلوگیری از درد ناشی از فقدان غیرقابل اجتناب، از برقراری روابط صمیمانه خودداری می کنند.
محرومیت هیجانی:
بیمارانی که این طرح واره را دارند، اغلب به خاطر احساس تنهایی، غمگینی و افسردگی برای درمان مراجعه می کنند و معمولاً نمی دانند که چرا چنین حالتی دارند و در طی روند درمان مشخص می شود که این علائم به طرحوارۀ محرومیت هیجانی ارتباط دارند. آن ها احساس می کنند که از نظر هیجانی با محرومیت مواجه شده اند و به قدر کافی محبت، صمیمیت و توّجه دریافت نکرده اند. احساس پوچی و بی معنایی و محرومیت از محبت می کنند.
انزوای اجتماعی/ بیگانگی:
بیمارانی که این طرح واره را دارند، معتقدند با بقیه خیلی فرق دارند. آنها به هیچ گروهی، احساس تعلق خاطر نمی کنند. بیشتر احساس می کنند منزوی شده اند. رفتارهای معمول این افراد عبارتند از در حاشیه ماندن یا اجتناب از وارد شدن به گروه ها. بیمارانی که اضطراب اجتماعی قابل توجهی دارند.
حوزۀ عملکرد و خودگردانی
وابستگی/ بی کفایتی:
این بیماران خودشان را افرادی درمانده و کودک وار نشان می دهند. آن ها احساس می کنند توانایی مراقبت از خودشان را ندارند، در زندگی بسیار درمانده اند و خود را در مقابله با مشکلات، بی کفایت می بینند. افرادی که طرح واره وابستگی/ بی کفایتی دارند، اغلب از رانندگی به تنهایی می ترسند و از این کار اجتناب می کنند؛ زیرا معتقدند ممکن است در حین رانندگی گم شوند، ماشین آنها خراب شود و نتوانند آن را درست کنند. مشکلات چنین بیمارانی معمولاً در قالب علائم محور I مثل اضطراب، اجتناب هراس گونه یا مشکلات جسمی ناشی از استرس بروز می یابند.
آسیب پذیری نسبت به ضرر یا بیماری:
چنین بیمارانی معتقدند که در زندگی آنها، هر لحظه، فاجعه ای به وقوع می پیوندد. آن ها اعتقاد راسخ دارند که همیشه برایشان وقایع وحشتناک و غیرقابل کنترل رخ می دهد. آن ها معتقدند که ناگهان به یک بیماری جسمی مبتلا می شوند، بلایای طبیعی برایشان اتفاق می افتد، قربانی یک جنایت می شوند، تصادف وحشتناکی می کنند. آنها معتقدند که حوادث ناگواری برایشان رخ می دهد که قادر به جلوگیری آنها نیستند. هیجان مسلط این بیماران اضطراب است، از پایین ترین سطح ترس تا یک حمله سرآسیمگی تمام عیار.
شکست:
بیمارانی که طرحواره شکست دارند معتقدند نسبت به همسالان خود در حوزه های پیشرفت، مانند شغل، مسائل مالی، منزلت اجتماعی، تحصیل یا ورزش، شکست خورده اند. آن ها احساس می کنند در مقایسه با دیگران واقعاً بی کفایتند. به گونه ای که خودشان را انسان هایی دیوانه، نالایق، بی استعداد، نادان یا ناموفق می نگرند. هیجان مسلط این بیماران افسردگی واضطراب است.
اطاعت: بیمار معتقد است اگر کارهایی را که دیگران از او می خواهند، انجام ندهد، بدون شک او را تنها می گذارند. هیجان های معمول این بیماران اضطراب، ناراحتی و افسردگی مزمن است(یانگ،کلوسکو و ویشار؛ ترجمه حمیدپورو اندوز،۱۳۸۹).
۲-۱۵- منظور از افسردگی چیست؟
پاسخ دادن به این پرسش بسیار مشکل است؛ زیرا جواب این پرسش تا حد زیادی به فردی بستگی دارد که از او سؤال می شود. کلمه دپرسیون[۹۱] در زبان انگلیسی، برای توصیف وضعیت آب و هوا، کاهش بهای سهام در بورس، فرو رفتگی زمین، و البته برای توصیف وضعیت خلقی به کار برده می شود. افسردگی صرفاً به معنای احساس دلتنگی و غمگینی نیست بلکه بسیار فراتر از آن است. در حقیقت افسردگی نه تنها بر چگونگی احساس ما، بلکه بر نحوه تفکر ما درباره چیزها، سطوح انرژی، تمرکز حواس، خواب و حتی علایق جنسی ما تأثیر می گذارد(گیلبرت، ترجمه جمالفر،۱۳۸۹). از آنجا که طبقه بندی افسردگی آسان نیست و تعریفی که بتواند مورد پذیرش همه متخصصان و پژوهشگران قرار گیرد، غیر ممکن به نظر
می رسد در سطوری که در پی می آید به برخی تعاریف عمده افسردگی اشاره می شود:
در معنای محدود پزشکی، افسردگی، به منزله یک بیماری خلق و خوی یا اختلال کنش خلق وخواب است(لولو[۹۲]،۱۹۹۱).
در سطح معمول بالینی، افسردگی نشانگانی است که تحت سلطه خلق افسرده است. بر اساس بیان لفظی یا غیر لفظی عواطف غمگین، اضطرابی و یا حالت های برانگیختگی نشان داده می شود(بلاک برن و کوترو[۹۳]،۱۹۹۰، نقل از دادستان،۱۳۷۶).
افت گذرا یا دوام تنود عصبی - روانی که به صورت یک مؤلفه روانی(سردردها، خستگی پذیری بی اشتهایی، بی خوابی، پیوست، کاهش فشار خون و جز آن) و یک مؤلفه روانی احساس به پایان رسیدن نیرو، کهتری، ناتوان مندی، غمگینی، و جز آن نمایان می شود(لافون[۹۴]،۱۹۷۳، نقل از دادستان،۱۳۷۶).
افسردگی اساسی برحسب یک یا چند دوره افسردگی اساسی مشخص می شود. یعنی وجود خلق افسرده به مدت حداقل دو هفته یا از دست دادن علاقه همراه با حداقل چهار نشانه اضافی(انجمن روانپزشکی آمریکا، ۲۰۰۰).
در یک جمع بندی کلی مفهوم افسردگی به سه گروه متفاوت به کار رفته است:
به منظور مشخص کردن احساس های بهنجار غمگینی، یأس، ناامیدی و جز آن و بروز آن ها به عنوان نشانه یک اختلال.
به منظور توصیف اختصاری نشانگان که شامل نشانه های عاطفی، شناختی، حرکتی، فیزیولوژیکی و غدد مترشحه است.
برای مشخص کردن اختلال های افسرده وار در چهار چوب اختلال های روانی که دارای پاره ای از علل و گونه ای از تحول هستند و به پاره ای از درمانگری ها پاسخ می دهند(هوبر[۹۵]،۱۹۹۳، نقل از دادستان،۱۳۷۶).
خلق افسرده و بی علاقگی یا بی لذتی علایم کلیدی افسردگی است.
۲-۱۶- سبب شناسی افسردگی
در تببین علل افسردگی نظریه های متفاوتی مطرح شده اند. افسردگی علل چندگانه دارد. به این معنی که، شماری از عوامل مختلف می توانند آن را بوجود آورند. این رویکردها می توانند زیست شناختی، روان پویشی، هستی گرایی، شناختی – رفتاری، نظریه های سیستمی و مدل مفهومی باشند. ممکن است افسردگی در بعضی از مردم به دلیل وجود اشکال در یکی از این زمینه ها باشد. اما به احتمال زیاد ترکیبی از عوامل در همه زمینه ها در شکل گیری افسردگی دخالت دارند. نظریه های زیست شناختی افسردگی بر نقش عوامل ژنتیک، عدم تنظیم انتقال دهنده های عصبی، بدکاری سیستم ایمنی و غدد درون ریز در بروز افسردگی تأکید دارند. تعارضات و فقدان ها در روابط میان فردی می توانند در ایجاد افسردگی دخیل باشند. از سویی عوامل رفتاری نظیر افزایش استرس و کاهش تجارب مثبت و لذت بخش نیز در این زمینه مؤثرند. عوامل شناختی، شیوه های فکری تحریف شده و غیر انطباقی را شامل می شود و نظریه های سیستمی بر اهمیت تنیدگی، حمایت و نگرش خانواده تأکید می کنند که بر این اساس الگوهای تعامل در خانواده در علت شناختی و نگهداری افسردگی نقش دارند(کار،۱۹۹۹).
۲-۱۷- افسردگی از دیدگاه نظریه های زیست شناختی
این نظریه ها فرض می کنند علت افسردگی یا در ژن ها و یا در بعضی کارکردهای ناقص فیزیولوژیایی است که احتمال زیربنای فطری داشته باشد یا نداشته باشد. یافته های بدست آمده از بررسی دوقلوها نشان می دهد عناصر وراثتی در بعضی موارد افسردگی نقش دارند. بستگان افرادی که یک دوره افسردگی اساسی را قبل از۲۰ سالگی تجربه کرده اند در مقایسه با بستگان افراد عادی۸ بار بیشتر احتمال دارد افسرده شوند(کار[۹۶]،۱۹۹۹).
افسردگی از دیدگاه روان پویشی:
نظریه پردازان روان پویشی به سه علت بر افسردگی تأکید می کنند:
۱.خشمی که متوجه خود شده است.
۲.وابستگی بیش از اندازه به دیگران برای عزت نفس.
۳.درماندگی در رسیدن به هدف ها.
۱.خشمی که متوجه خود شده است:
روان کاوان: اولین کسانی بودند که در الگوی روان پویشی به شناخت افسردگی کمک کردند. کارل آبراهام[۹۷](۱۹۱۱) و زیگموند فروید(۱۹۱۷) در مقیاس کلاسیک خود به نام «داغداری و مالیخویا» بر اهمیت خشمی که متوجه خود شده است در ایجاد افسردگی، تأکید کردند. افراد افسرده به ظاهر خالی از خشم به نظر می رسند. و این باعث می شود که انسان گمان کند خشم آن ها در درونشان مهار شده است. از نظر فروید، سرنخ اصلی به حالت درونی آن ها از تفاوت بین داغ دیدگی معمولی(داغداری) و افسردگی (مالیخولیا) بدست می آید. افراد بهنجار و افسرده نسبت به از دست دادن فردی که دوستش دارند دو واکنش کاملاً متفاوت نشان می دهند. دنیا به نظر فردی که عزادار است پوچ به نظر می رسد. ولی عزت نفس او تهدید نمی شود. در مقابل، از دید فروید، فرد افسرده قویاً احساس بی ارزشی نموده و خود را سرزنش می کند. او احساس بی ارزشی و گناه می کند. او خود را به خاطر ناتوان بودن ملامت می کند. این سرزنش خود معمولاً اخلاقی است، کاملاً ناموجه است، و از آن مهم تر، علناً و با بی شرمی نشان داده می شود. این حالت سرنخی را در اختیار او می گذارد مبنی بر اینکه خشمی که متوجه خود شده است فعالانه برانگیخته شده و موجی عزت نفس کم می شود. چه پیش بیاید که برخی افراد با متوجه ساختن خشم خود نسبت به خودشان به ضایعه یا طرد واکنش نشان می دهند. به نظر فروید، این انگیزش برای تشبیه خود از رویدادهای کودکی فرد افسرده ناشی می شود. فرد افسرده در دوران کودکی خود عشق شدیدی را پرورش می دهد که با دلسردی فردی دیگر تضعیف می شود. او از اینکه دلسرد شده است احساس خشم می کند. انرژی لیبیدویی نهفته در عشق آزاد می شود، ولی متوجه فرد دیگری نمی شود. در عوض، من[۹۸] با فرد از دست رفته همانندسازی کرده یا او را جذب می کند، و لیبیدوی آزاد شده متوجه این بخش از من می شود. خشمی که در اصل نسبت به آن «شخص احساسی می شده» اکنون به خود[۹۹] برمی گردد. طبایعات و طرد بعدی، این ضایعه را دوباره فعال می سازد و باعث می شوند که خشم فرد افسرده متوجه شخص خیانتکار اصلی شود که اکنون در من او ادغام شده است. اینگونه متوجه شدن خشم به سوی خود، گام مهمی در ایجاد نشانه های عزت نفس کم، سرزنش علنی، نیاز به تنبیه، و در موارد بسیار شدید، خودکشی است و افسردگی زمانی پایان می یابد که خشم مصرف شده، یا از ارزش ضایعه جدید کاسته شده باشد. ادغام موضوع عزیز از دست رفته و خشمی که متوجه درون وی شده افسردگی خود ساخته می شود.
-
- وابستگی بیش از اندازه به دیگران برای عزت نفس: